تخت روانکاویanalytic couch, couchواژههای مصوب فرهنگستاندر روانکاوی، تخت مطب روانکاو که بیمار بر روی آن دراز میکشد و در این حالت تداعی آزاد در ذهن او تسهیل میشود و توجه او به دنیای درون و احساساتش افزایش مییابد
چپقی شمعspark plug cap, spark plug connector, plug lead connector, plug capواژههای مصوب فرهنگستانقطعهای که سیم شمع را به شمع اتصال میدهد
نوآوری هزینهکاهcost innovationواژههای مصوب فرهنگستاننوعی نوآوری که از طریق تغییر در فرایند تولید، جایگزین ارزانقیمتی برای محصول مشابه ارائه میدهد
کوچ بر کوچلغتنامه دهخداکوچ بر کوچ . [ ب َ ] (ق مرکب ) کوچ به کوچ : جیوش چند فراهم آورد و از بخارا بر صوب خراسان به عزم مدافعت و نیت ممانعت نهضت فرمود و کوچ بر کوچ به سرخس آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 230</
کوچ به کوچلغتنامه دهخداکوچ به کوچ . [ ب ِ] (ق مرکب ) رفتن به تواتر و پی درپی باشد. (برهان ). رفتن از منزلی به منزل دیگر بدون درنگ و توقف و اتراق . (ناظم الاطباء). رفتن به تواتر و پی درپی . رحلت بتدریج . کوچ بر کوچ . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کوچ بر کوچ شود. || (اِ مرکب ) اسب و مرکب دزدان و راهزن
تمام اندیشلغتنامه دهخداتمام اندیش . [ ت َ اَ ] (ص مرکب ) که وسعت اندیشه دارد. که تمام جوانب کار را در نظر آرد : هم قوی رای و هم تمام اندیش کارها راشناخته پس و پیش .نظامی .
رعیت نوازلغتنامه دهخدارعیت نواز. [ رَ عی ی َ ن َ ] (نف مرکب ) نوازنده و مهربانی کننده به رعایای خود. (از ناظم الاطباء). رعیت نوازنده . رعیت دوست . پادشاه یا مالکی که رعایای خود را دوست داشته باشد. (یادداشت مؤلف ) : از سر بیدادگری گشت بازدادگری گشت رعیت نواز. <p
قویلغتنامه دهخداقوی . [ ق َ وی ی ] (ع ص ) زورمند. توانا. (منتهی الارب ). ذوالقوة. ج ، اقویاء. (اقرب الموارد). || محکم . استوار. (فرهنگ فارسی معین ). توانا و زورآور و با لفظ دیگر مرکب شده و صفت مرکب میسازد، مثل قوی بازو، قوی بال ، قوی حال ، قوی پنجه ، قوی دست ، قوی جثه ، قوی شوکت ، قوی هیکل و
حصافتلغتنامه دهخداحصافت . [ ح َ ف َ ] (ع اِمص ) استواری خرد. استوارخرد شدن . خردمندی . تمام خرد شدن . (دهار). محکم عقل بودن . استواری عقل . (غیاث ). محکمی عقل . جودت رای .متانت رای . تمام خردی . (ترجمان جرجانی ترتیب عادل ). قوی رایی . تمام خرد و قوی رای شدن . تمام خرد شدن . (زوزنی ). حصافت رای
کارفرمالغتنامه دهخداکارفرما. [ ف َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) کارفرمای . صاحب و آمر. (آنندراج ). آنکه به کاری فرمان دهد : کارفرمای همی داند فرمودن کارلاجرم کارگر از کار همی آید بر. فرخی .همه فرمانبران یزدانندتا ندانی که کارفرمایند.<br
قویلغتنامه دهخداقوی . [ ق ُ وا ] (ع اِ) خرد و دانش . (منتهی الارب ). عقل . (اقرب الموارد). || اندام . شدیدالقوی ؛ بمعنی استوارخلقت . (منتهی الارب ). بمعنی شدید اسرالخلق . (اقرب الموارد).
قویلغتنامه دهخداقوی . (ترکی ، اِ) بضم اول گوسفند. (فرهنگ نظام ) (آنندراج ).- قوی ئیل ؛ سال گوسفند است که سال هشتم از دوره ٔ دوازده ساله ٔ ترکان است .
قویلغتنامه دهخداقوی . [ ق َ وا ] (ع ص ) گرسنه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). یقال بات القوی . (از المنجد). || دشت و بیابان خالی و خشک . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
قویلغتنامه دهخداقوی . [ ق َ وا ] (ع مص ) سخت گرسنه شدن . (منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد): قوی فلان قوی ؛ جاع شدیداً. (منتهی الارب ). || بازایستادن باران . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد): قوی المطر؛ احتبس . (اقرب الموارد).
دقویلغتنامه دهخدادقوی . [ دَق ْ وا ] (ع ص ) نعت مؤنث است از دقی . (از منتهی الارب ). مؤنث دَقوان . ج ، دَقایا. (از اقرب الموارد). رجوع به دقوان شود.
دل قویلغتنامه دهخدادل قوی . [دِ ق َ ] (ص مرکب ) قوی دل . معتمد. مطمئن : بسکه خوردم بس زدم زخم گران دل قویتر بوده ام از دیگران .مولوی .
حسین تقویلغتنامه دهخداحسین تقوی . [ ح ُ س َ ن ِ ت َ ق َ ] (اِخ ) شیخ کمال الدین . محتسب هرات در زمان سلطان سعید و میرزا حسین بایقرا و در 988 هَ . ق . درگذشت . (رجال حبیب السیر ص 142 و 147).
حسین نقویلغتنامه دهخداحسین نقوی . [ ح ُ س َ ن ِ ن َ ق َ ] (اِخ ) ابن بنده حسین لکهنوی بن محمدبن سیددلدار علی نقوی که در 1325 هَ . ق . درگذشت . او راست : الدرالنضید و جز آن . (ذریعه ج 8 ص 81 و ج <s