قورلغتنامه دهخداقور. [ ق َ وَ ] (ع مص ) یک چشم شدن . (منتهی الارب ). || (اِمص ) یک چشمی . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
قورلغتنامه دهخداقور. (اِ) بر وزن مور، پنبه را گویند و به عربی قطن خوانند. (برهان ) (ناظم الاطباء). رجوع به قَور شود. || بمعنی خصیه هم آمده است . (برهان ) (ناظم الاطباء). ظاهراً
غورفرهنگ انتشارات معین(غُ یا غَ وْ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) فرو شدن ، فرو رفتن . 2 - دقت کردن در کاری ، تفکر و تأمل کردن . 3 - (اِمص .) گودی ، فرورفتگی . 4 - قعر هر چیز. 5 - دقت ، تأمل
غورگویش گنابادی شهر باستانی غور که خرابه های آن در ده کیلومتری گناباد واقع است و این شهر هم در زیر خاک مدفون میباشد.دلیل نابودی این شهر در دست نیست ولی احتمال آن میرود که در یک
قوربیگیلغتنامه دهخداقوربیگی . [ ب َ] (ترکی ، حامص مرکب ، اِ مرکب ) مرکب از کلمه ٔ قور بمعنی اسلحه و بیگی . رئیس قورخانه . (ناظم الاطباء). داروغه ٔ سلاح خانه . (آنندراج ) : خواجه مع
قورچیلغتنامه دهخداقورچی . (ترکی ، ص مرکب ، اِ مرکب ) از قور مخفف قوران بمعنی سلاح و چی . سلاح دار. (سنگلاخ ). (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رئیس جبه خانه . جبه پوش . (ناظم الاطباء).
قورچی باشیلغتنامه دهخداقورچی باشی . (ترکی ، اِ مرکب ) (از: قور، سلاح + چی ، علامت فاعلی + باش ، سر و «ی » حرف اضافه ). (آنندراج ). رئیس سلاح داران و داروغه ٔ اسلحه خانه . (فرهنگ نظام