تدکلغتنامه دهخداتدک . [ت َ دَ ] (اِ) مرغی که آنرا دراج گویند : باز قهرش که بال بگشایدخصم در پیش چون تدک آید.(لسان العجم شعوری ج 1 ورق 281 ب ).
ملکت دهلغتنامه دهخداملکت ده . [ م ُ ک َ دِه ْ ] (نف مرکب ) ملک بخش : آن شاه که امر لطف و قهرش ملکت ده و سلطنت ستان است . وحشی بافقی .رجوع به ماده ٔ قبل شود.
جواز دادنلغتنامه دهخداجواز دادن . [ ج َدَ ] (مص مرکب ) رخصت دادن . اجازه دادن : کسی کو بشهر محبت نیایدبده سوی دشت عداوت جوازش . ناصرخسرو.خواستم کز ولایت قهرش بروم جان ْ مرا نداد جواز
سیاستگاهلغتنامه دهخداسیاستگاه . [ سیا س َ ] (اِ مرکب ) قتلگاه و جایی که در آن اجرای سیاست و عقوبت میکنند. (ناظم الاطباء) : در سیاستگاه قهرش بر قضای کائنات لطف را دایم جنازه بر سر سه
مهرگللغتنامه دهخدامهرگل . [ م ُ گ ِ ] (اِ مرکب ) گلی است دوائی و آن را گل مختوم نامند و گل بیشه نیز گویند. طین مختوم . (از آنندراج ) : قهرش از مهر بر حواس نهدنقش با مهر گل فرستد