rightدیکشنری انگلیسی به فارسیدرست، حق، درست کردن، درست شدن، اصلاح کردن، دفع ستم کردن از، قائم نگاداشتن، در سمت راست، راست، صحیح، بجا، درست کار، قائم، ذیحق، واقعی، محقق
right to speedy and public trial by juryدیکشنری انگلیسی به فارسیحق دادرسی سریع و عمومی توسط هیئت منصفه
قصاصلغتنامه دهخداقصاص . [ ق ُ ] (ع اِ) منتهای روئیدنگاه موی سر از پس و پیش . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || موی پیشانی . (منتهی الارب ). || پیوندگاه هر دو سرین . (منتهی الارب
احدسدیکشنری عربی به فارسیقبلا تهيه ديدن , پيش بيني کردن , از پيش دانستن , دستور دادن , تعليم دادن , اگاه کردن , درک کردن