قنفذلغتنامه دهخداقنفذ. [ ق ُ ف ُ / ف َ ] (ع اِ) . موش . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || جای خوی پس دو گوش شتر. (منتهی الارب ). ذفری البعیر وفی المحکم : مسیل العرق م
قنفذالدراجلغتنامه دهخداقنفذالدراج . [ ق ُ ف ُ ذُدْ دُرْ را ] (اِخ ) نام موضعی است بدان جهت که گیاه بسیاردارد. (منتهی الارب ). و رجوع به معجم البلدان شود.
قنفذةلغتنامه دهخداقنفذة. [ ق ُ ف ُ / ف َ ذَ ] (ع اِ) مؤنث قنفذ، به معنی خارپشت ماده . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قنفذ شود.
ابن قنفذلغتنامه دهخداابن قنفذ. [ اِ ن ُ ق ُ ف ُ ] (اِخ ) ابوالعباس احمدبن حسن بن علی بن خطیب بن قنفذ. از مردم قسنطینه و او قضای آن شهر داشت و در نیمه ٔ اول مائه ٔ نهم هجری میزیست .
رأس القنفذلغتنامه دهخدارأس القنفذ. [ رَءْ سُل ْ ق ُ ف ُ ] (ع اِ مرکب ) بادآورد که بوته ٔ خار شوکةالبیضاء باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به بادآورد شود.
قنفلةلغتنامه دهخداقنفلة. [ ق َ ف َ ل َ ] (ع مص ) رفتار گران . (منتهی الارب ). قَنْفَل َ؛ ای مشی مشیة ثقیلة. (اقرب الموارد).
قنفذةلغتنامه دهخداقنفذة. [ ق ُ ف ُ / ف َ ذَ ] (ع اِ) مؤنث قنفذ، به معنی خارپشت ماده . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قنفذ شود.
قنفذالدراجلغتنامه دهخداقنفذالدراج . [ ق ُ ف ُ ذُدْ دُرْ را ] (اِخ ) نام موضعی است بدان جهت که گیاه بسیاردارد. (منتهی الارب ). و رجوع به معجم البلدان شود.
ابن قنفذلغتنامه دهخداابن قنفذ. [ اِ ن ُ ق ُ ف ُ ] (اِخ ) ابوالعباس احمدبن حسن بن علی بن خطیب بن قنفذ. از مردم قسنطینه و او قضای آن شهر داشت و در نیمه ٔ اول مائه ٔ نهم هجری میزیست .
رأس القنفذلغتنامه دهخدارأس القنفذ. [ رَءْ سُل ْ ق ُ ف ُ ] (ع اِ مرکب ) بادآورد که بوته ٔ خار شوکةالبیضاء باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به بادآورد شود.