قنبللغتنامه دهخداقنبل . [ قُم ْ ب ُ ] (اِخ ) نام جد ابوسعد احمدبن عبداﷲبن قنبل مکی است . (از لباب الانساب ).
قنبللغتنامه دهخداقنبل . [ قَم ْ ب َ ] (ع اِ) گروه مردم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || گله ٔ اسب از سی تا چهل یا عام است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). گله اسب ب
قنبللغتنامه دهخداقنبل . [ قُم ْ ب ُ ] (ع ص ) مرد درشت . || کودک سبک روح گرم سر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (اِ) درختی است . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنند
قُنْبُلْگویش گنابادی در گویش گنابادی یعنی چهار دست و پا شدن (حالت داگی) بصورتی که باسن باز شده باشد برای دخول
قنبلیلهلغتنامه دهخداقنبلیله . [ قَم ْ ب َ ل َ / ل ِ ] (اِ) محرف کنبیل و قنبیل و قنبیله است . رجوع به قنبیل شود.
قنبلانیلغتنامه دهخداقنبلانی . [ قُم ْ ب ُ نی ی ] (ع ص ) قِدْر قنبلانی ؛ دیگ که طعام گروهی را کفایت کند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
قنبلةلغتنامه دهخداقنبلة. [ قَم ْ ب َ ل َ ] (ع مص ) با گروه شدن بعد تنهایی . || آتش زدن به درخت قُنبُل . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (اِ) قَنْبَل است در همه ٔ معا
قنبلیلغتنامه دهخداقنبلی . [ قُم ْ ب ُ ] (اِخ ) احمدبن عبداﷲبن قنبل مکنی به ابوسعد. از محدثان است . وی از امام محمدبن ادریس شافعی روایت کند و از او ابوالولیدبن ابوالجارود روایت دا
قنبلیلغتنامه دهخداقنبلی . [ قُم ْ ب ُ] (ص نسبی ) نسبت است به قنبل ، و آن نام اجدادی است .(لباب الانساب ) (انساب سمعانی ). رجوع به قنبل شود.