قلعیلغتنامه دهخداقلعی . [ ق َ ] (اِخ ) محمدبن علی بن حسن . از فقیهان و محققان است . گویند وی به قلعه ٔ حلب منسوب است . وی در سفر حج به زبید عبور کرد و در ظفار و حضرموت مشهور شد
قلعیلغتنامه دهخداقلعی . [ ق َ ] (معرب ، ا) رصاص قلعی فلزی است که مس گران مس سرخ را با آن سپید کنند و آن معرب کلهی است . (از المعرب جوالیقی ). نسبت است به قلع و آن نام معدنی است
قلعیلغتنامه دهخداقلعی . [ ق َ عی ی ] (اِخ ) ابراهیم بن سعد محدث است . وی به قلعه ٔ عبدالسلام منسوب است . (منتهی الارب ).
قلایلغتنامه دهخداقلای . [ ق َ ] (اِ) نوعی از اسب ، مگر در کتابی معتبر یافته نشده ، ظاهراً همان است که در بیان لفظ قله گذشت . (غیاث اللغات ).
قلعی راویلغتنامه دهخداقلعی راوی . [ ق َ ل َ عی ی ] (اِخ ) عبداﷲبن عثمان بن عبدالرحمان بن قاسم بن محمد مقری ، مکنی به ابومحمد. از راویان است . وی بسال 519 هَ . ق . به سمرقند وارد شد و
قلعی مغربیلغتنامه دهخداقلعی مغربی . [ ق َ عی ی م َ رِ بی ی ] (اِخ ) عمربن علی مغربی ، مکنی به ابوجعفر. از پزشکان و داروشناسان است . وی از مردم مغرب بود که تا هنگام مرگ به دمشق سکونت گ
قلعی گرلغتنامه دهخداقلعی گر. [ ق َ گ َ ] (ص مرکب ) آنکه بر ظروف و اوانی قلعی کند. (آنندراج ) : چو دیده سپیدی زدیگ و طبق بقلعی گر استاد بر یک نسق .
قلعی راویلغتنامه دهخداقلعی راوی . [ ق َ ل َ عی ی ] (اِخ ) عبداﷲبن عثمان بن عبدالرحمان بن قاسم بن محمد مقری ، مکنی به ابومحمد. از راویان است . وی بسال 519 هَ . ق . به سمرقند وارد شد و
قلعی مغربیلغتنامه دهخداقلعی مغربی . [ ق َ عی ی م َ رِ بی ی ] (اِخ ) عمربن علی مغربی ، مکنی به ابوجعفر. از پزشکان و داروشناسان است . وی از مردم مغرب بود که تا هنگام مرگ به دمشق سکونت گ
قلعی گرلغتنامه دهخداقلعی گر. [ ق َ گ َ ] (ص مرکب ) آنکه بر ظروف و اوانی قلعی کند. (آنندراج ) : چو دیده سپیدی زدیگ و طبق بقلعی گر استاد بر یک نسق .