قعاقعلغتنامه دهخداقعاقع. [ ق َ ق ِ ] (اِخ ) مواضعی هستند از بلاد قیس . (منتهی الارب ). نام چند موضع است از شریف در بلاد قیس . و ابوزیاد کلابی گوید نام شهرهائی است از شهرهای عجلان
قعاقعلغتنامه دهخداقعاقع. [ ق َ ق ِ ] (ع اِ) ج ِ قعقعة. (اقرب الموارد). رجوع به قعقعة شود. || بانگ تندر پیاپی . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
قعاعلغتنامه دهخداقعاع . [ ق ُ ] (ع ص ) نیک تلخ . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد): ماء قعاع ؛ آب سخت تلخ سطبر. (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). رجوع به قَعّ شود. و گویند قعاع آبی است
قعقاعلغتنامه دهخداقعقاع . [ ق َ ] (اِخ ) ابن حبیش عیسی . وزیر و کاتب ولید خلیفه ٔ اموی بود. رجوع به مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 306 شود.
قعقاعلغتنامه دهخداقعقاع . [ ق َ ] (اِخ ) ابن سوید منقری . از والیان بنی امیه است . وی در سجستان حکومت داشت و بعضی از شعرا در مدح وی اشعاری دارند. رجوع به البیان و التبیین جاحظ ج
طاحیةلغتنامه دهخداطاحیة. [ ی َ ] (اِخ ) از آبهای بنی العجلان است در زمین قعاقع، دارای نخل بسیار. (معجم البلدان ).
بانگلغتنامه دهخدابانگ . (اِ) فریاد. آواز بلند. (برهان قاطع) (آنندراج ). صوت . آوا. صیحة. (ترجمان القرآن ). صراخ ، هیاهو. صیاح ، نعره . غو. (فرهنگ اسدی ). بان . (فرهنگ اسدی ). ند
قعاعلغتنامه دهخداقعاع . [ ق ُ ] (ع ص ) نیک تلخ . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد): ماء قعاع ؛ آب سخت تلخ سطبر. (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). رجوع به قَعّ شود. و گویند قعاع آبی است