قشفةلغتنامه دهخداقشفة. [ ق َ ش ِ ف َ ] (ع ص ، اِ) مؤنث قَشِف : رأیته علی حال قشفة؛ ای سیئة. (اقرب الموارد). رجوع به قَشِف شود.
قشفلغتنامه دهخداقشف . [ ق َ ش َ ] (ع اِمص ) پلیدی پوست و کهنگی هیأت . || بدی حال و تنگی زیست ، یا آنکه به غسل آوردن و شستن تن و نفس خود را پاک و صاف کرده باشد. (از اقرب الموار
قشفلغتنامه دهخداقشف . [ ق َ ش َ / ق َ ] (ع ص ) قَشِف .(اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قَشِف شود.
قشفلغتنامه دهخداقشف . [ ق َ ش ِ ] (ع ص ) پلیدپوست و کهنه هیأت و بدحال و تنگ زیست . || سوخته روی از تاب آفتاب . قَشْف . قَشَف .(اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قَشَف شود.
قشفةلغتنامه دهخداقشفة. [ ق َ ش ِ ف َ ] (ع ص ، اِ) مؤنث قَشِف : رأیته علی حال قشفة؛ ای سیئة. (اقرب الموارد). رجوع به قَشِف شود.
قشفلغتنامه دهخداقشف . [ ق َ ش َ ] (ع اِمص ) پلیدی پوست و کهنگی هیأت . || بدی حال و تنگی زیست ، یا آنکه به غسل آوردن و شستن تن و نفس خود را پاک و صاف کرده باشد. (از اقرب الموار
قشفلغتنامه دهخداقشف . [ ق َ ش َ / ق َ ] (ع ص ) قَشِف .(اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قَشِف شود.
قشفلغتنامه دهخداقشف . [ ق َ ش ِ ] (ع ص ) پلیدپوست و کهنه هیأت و بدحال و تنگ زیست . || سوخته روی از تاب آفتاب . قَشْف . قَشَف .(اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قَشَف شود.
پرهودنلغتنامه دهخداپرهودن . [ پ َ دَ ] (مص ) برهودن . بیهودن . (لغت نامه ٔ اسدی ص 111). پیهودن . (لغت فرس اسدی ص 476). چنان باشد که گویند نزد سوختن رسید و جامه ای که نزدیک آتش رسد