قشاشلغتنامه دهخداقشاش . [ ق ُ ] (ع اِ) افتاده و تراشه ٔ چیزی . || بانگ و آواز پوست مارچون با هم ساید. (منتهی الارب ). رجوع به قشیش شود.
قشاشلغتنامه دهخداقشاش . [ ق َش ْ شا ] (ع ص ) آنکه از هر جائی چیزی همی جوید و همی خورد. (مهذب الاسماء). کسی که از این جای واز آنجای خورد. || گدا. (ناظم الاطباء).
غشاشدیکشنری عربی به فارسیادم دغل , رند , ناقلا , بذله گو , هرس کردن , از علف هرزه پاک کردن , حيوان عظيم الجثه سرکش , اسب چموش , گول زدن , رذالت و پستي نشان دادن
غشاشلغتنامه دهخداغشاش . [ غ َ ] (ع اِ) لقیته غشاشاً؛ بر شتاب ملاقات کردم او را یا نزد غروب آفتاب یا به وقت شب . (از اقرب الموارد). رجوع به غِشاش شود.
غشاشلغتنامه دهخداغشاش . [ غ ِ ] (ع اِ) اول تاریکی و پسین آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). اول الظلمة و آخرها. (اقرب الموارد). نزدیک فروشدن آفتاب . || شُرب غشاش ؛ خوردنی اندک یا ش
قشاشارلغتنامه دهخداقشاشار. [ ق ُ ] (اِخ ) شهری است در روم که میان روم و شام واقع است . (اقرب الموارد). رجوع به قشاسار شود.
قشاشاریلغتنامه دهخداقشاشاری . [ ق ُ ] (ص نسبی ) منسوب است به قشاشار. (اقرب الموارد). رجوع به قشاشار شود: ملح قشاشاری ؛ نمک منسوب به قشاشار. (اقرب الموارد). رجوع به قشاساری شود.
قشاشیلغتنامه دهخداقشاشی . [ ق َش ْ شا ] (اِخ ) صفی الدین احمد دجانی (1583 - 1660 م .). یکی از صوفیان است . اصل وی از دجانه ٔ قدس است . او به یمن کوچ کرد و از قریب صد تن از شیوخ ع
قاشقگویش اصفهانی تکیه ای: qâšoq/ kačiz طاری: qâšuq طامه ای: kafča طرقی: kawča/ qâšuq کشه ای: qâšuq نطنزی: qâšoq
قشاشارلغتنامه دهخداقشاشار. [ ق ُ ] (اِخ ) شهری است در روم که میان روم و شام واقع است . (اقرب الموارد). رجوع به قشاسار شود.
قشاشاریلغتنامه دهخداقشاشاری . [ ق ُ ] (ص نسبی ) منسوب است به قشاشار. (اقرب الموارد). رجوع به قشاشار شود: ملح قشاشاری ؛ نمک منسوب به قشاشار. (اقرب الموارد). رجوع به قشاساری شود.
قشاشیلغتنامه دهخداقشاشی . [ ق َش ْ شا ] (اِخ ) صفی الدین احمد دجانی (1583 - 1660 م .). یکی از صوفیان است . اصل وی از دجانه ٔ قدس است . او به یمن کوچ کرد و از قریب صد تن از شیوخ ع
ابوالغیثلغتنامه دهخداابوالغیث . [ اَ بُل ْ غ َ ] (اِخ ) قشاش . مردی از اکابر علم بتونس . وی پس از آموختن علوم مختلف بتدریس و افادت مشغول بود و ناگاهان خویشتن را بدیوانگی زد و بصحراه