قشارلغتنامه دهخداقشار. [ ق ُ ] (اِخ ) نام جایی است ، و در اشعار خداش از آن یاد شده است . (از منتهی الارب ) (معجم البلدان ).
قشعرلغتنامه دهخداقشعر. [ ق ُ ع ُ ] (ع اِ) خیار. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (تاج العروس ). و این به لغت مردم جوف است در یمن . (اقرب الموارد). قشعور.
قشارکندرلغتنامه دهخداقشارکندر. [ ق َ ک ُ دُ ] (اِ مرکب ) صفایح باریک کندر است شبیه به پوست ، و او را از کندر لطیف تر دانسته اند. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). آرد کندر که از سودن به یکدیگر
قشارةلغتنامه دهخداقشارة. [ ق ُ رَ ] (ع اِ) پوست از درخت بازکرده . (منتهی الارب ). || آنچه از پوست باز کردن و رندیدن آن برافتد. (منتهی الارب ). || رندش روده ها و پاره های پوست که
قشارةالکندرلغتنامه دهخداقشارةالکندر. [ ق ِ رَ تُل ْ ک ُ دُ ] (ع اِ مرکب ) قشارکندر. رجوع به قشارکندر شود.
قشاریةلغتنامه دهخداقشاریة. [ ق ُ ی َ ] (ع اِ) آنچه در کندر یافت شود، و گاه بر پوست محلب اطلاق گردد. (از تذکره ٔ ضریر انطاکی ). رجوع به قشارکندر شود.
قشارکندرلغتنامه دهخداقشارکندر. [ ق َ ک ُ دُ ] (اِ مرکب ) صفایح باریک کندر است شبیه به پوست ، و او را از کندر لطیف تر دانسته اند. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). آرد کندر که از سودن به یکدیگر
قشارةلغتنامه دهخداقشارة. [ ق ُ رَ ] (ع اِ) پوست از درخت بازکرده . (منتهی الارب ). || آنچه از پوست باز کردن و رندیدن آن برافتد. (منتهی الارب ). || رندش روده ها و پاره های پوست که
قشارةالکندرلغتنامه دهخداقشارةالکندر. [ ق ِ رَ تُل ْ ک ُ دُ ] (ع اِ مرکب ) قشارکندر. رجوع به قشارکندر شود.
قشاریةلغتنامه دهخداقشاریة. [ ق ُ ی َ ] (ع اِ) آنچه در کندر یافت شود، و گاه بر پوست محلب اطلاق گردد. (از تذکره ٔ ضریر انطاکی ). رجوع به قشارکندر شود.