قریرلغتنامه دهخداقریر. [ ق َ ] (ع ص ) رجل قریرالعین ؛ مرد خنک چشم . (منتهی الارب ) : ادب رابه من بود بازو قوی به من بود چشم کتابت قریر. ناصرخسرو.بر سر لشکر کفار به هنگام نبردچشم
غريردیکشنری عربی به فارسیدستفروش , دوره گرد , خرده فروش , گورکن , خرسک , شغاره , سربسر گذاشتن , اذيت کردن , ازار کردن
غریرلغتنامه دهخداغریر. [ غ َ ] (اِخ ) لقب عبدالعزیزبن عبداﷲ. وی از ابن انباری و غرون موصلی حکایت کند، و از ابی یعلی و ابواسحاق ابراهیم بن لاجین الاغری حدیث نمود، و از ابرقوهی ،
غریرلغتنامه دهخداغریر. [ غ َ ] (اِخ ) نام قبیله ای است . (از تاج العروس ). رجوع به غُرَیر (به معنی شتر نر) شود.
غریرلغتنامه دهخداغریر. [ غ َ ] (ع ص ) فریفته . به باطل امیدوارنموده شده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مغرور. (اقرب الموارد). ج ، غُرّان . (اقرب الموارد). || تحذیرکننده و ترساننده
غریرلغتنامه دهخداغریر. [ غ ُ رَی ْ ] (اِخ ) ابن المتوکل . در ایام مروان حمار شهرتی داشته است . (از تاج العروس ).
قریرةلغتنامه دهخداقریرة. [ ق َ رَ ] (ع ص ) عین قریرة؛ چشم خنک کرده .(منتهی الارب ) (آنندراج ). ذات قرة. (اقرب الموارد).
قریرةلغتنامه دهخداقریرة. [ ق َ رَ ] (ع ص ) عین قریرة؛ چشم خنک کرده .(منتهی الارب ) (آنندراج ). ذات قرة. (اقرب الموارد).
عنکبلغتنامه دهخداعنکب . [ ع َ ک َ ] (اِخ ) آبیست ازآن ِ بنی قریر در اَجَاء، که یکی از دو کوه طی میباشد. (از معجم البلدان ).
توتیاغبارلغتنامه دهخداتوتیاغبار. [ غ ُ ] (ص مرکب ) دارای غباری بخاصیت توتیا. دارای غباری چون سرمه که روشنی بخش و نیرودهنده ٔ دیده باشد : قریر دیده ٔ فتح و ظفر به شرق و به غرب ز جنبش
قرار کردنلغتنامه دهخداقرار کردن . [ ق َ ک َدَ ] (مص مرکب ) آرام کردن . آرام گرفتن : کرده اهل مشرق و مغرب به انصافت قرارگشته چشم ملت و دولت به اقبالت قریر. امیر معزی (از آنندراج ). ||