قداحلغتنامه دهخداقداح . [ ق َدْ دا ] (اِخ ) عبداﷲبن میمون . فرقه ٔ میمونیه از فرق اسماعیلی اصحاب اویند. (الفهرست ص 186 به نقل مؤلف خاندان نوبختی ص 265). و این فرقه را نباید با فرقه ٔ میمونیه از فرق عجارده ٔ خوارج اشتباه کرد.
قداحلغتنامه دهخداقداح . [ ق َدْ دا ] (اِخ ) موضعی است در دیاربنی تمیم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (معجم البلدان ).
قداحلغتنامه دهخداقداح . [ ق َدْ دا ] (اِخ ) میمون مکی پدر عبداﷲبن میمون . علماء رجال این لقب را به اوو فرزندش عبداﷲ میدهند. (ریحانة الادب ج 3 ص 280).
قداحلغتنامه دهخداقداح . [ ق َدْ دا ] (ع ص ) کاسه گر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). قدح گیرنده . (النقود العربیه ص 39). || (اِ) آهن چخماق . || سنگ یا چوب آتش زنه . || اطراف گیاه تازه . || نوباوه های تازه از گیاه اسپست . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
دُماسبcauda equinaواژههای مصوب فرهنگستانمجموعهرشتههای عصبی که از انتهای مخروط نخاعی به پایین میروند
کداعلغتنامه دهخداکداع . [ ک ِ ] (اِخ ) جد معشربن مالک بن عوف که با امام حضرت حسین بن علی علیهماالسلام در طف کشته شد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
کداةلغتنامه دهخداکداة. [ ک َ ] (ع اِ) طعام و شراب فراهم آورده ٔ انبار ساخته . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). آنچه از طعام و شراب جمع شود. (از اقرب الموارد). الکُدْیَة.
کدایةلغتنامه دهخداکدایة. [ ک ُ ی َ ] (ع اِ) طعام و شراب گردآورده ٔ انبار کرده . (منتهی الارب ) (از آنندراج ). آنچه گرد آید از طعام یا شراب . (از اقرب الموارد).
قداةلغتنامه دهخداقداة. [ ق َ ] (ع اِ) بوی خوش دیگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || ج ِ قَدَة (نوعی از مار). (منتهی الارب ).
قداحسلغتنامه دهخداقداحس . [ ق ُ ح ِ ] (ع ص ) مرد دلاور و بدخوی بیباک . || (اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
قداحهلغتنامه دهخداقداحه . [ ق ِ ح َ ] (ع اِمص ) کاسه گری . (منتهی الارب ) (آنندراج ). قدح ساختن . صناعت قدح . (النقود العربیه ص 39).
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن محمدبن میمون . رجوع به احمدبن محمدبن عبداﷲبن میمون قداح شود.
مقعقعلغتنامه دهخدامقعقع. [ م ُ ق َ ق ِ ](ع ص ) آن که می گرداند قداح را در میسره . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
قدحلغتنامه دهخداقدح . [ ق ِ ] (ع اِ) تیر تمام ناتراشیده و پر و پیکان نانهاده . || تیر قمار. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ج ، قِداح و اقدح و اقادیح . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
ربذلغتنامه دهخداربذ. [ رَ ب َ ] (ع مص ) سبک شدن دست کسی در قداح . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || (اِمص ) سبکی دست . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
میمونیهلغتنامه دهخدامیمونیه . [ م َ مو نی ی َ ] (اِخ ) یکی از فرق اسمعیلیه که پیروان عبداﷲبن میمون قداح میباشند و این فرقه را نباید با فرقه ٔ میمونیه ٔ عجارده که از خوارجند اشتباه کرد. (خاندان نوبختی ص 265).
قداحسلغتنامه دهخداقداحس . [ ق ُ ح ِ ] (ع ص ) مرد دلاور و بدخوی بیباک . || (اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
قداحهلغتنامه دهخداقداحه . [ ق ِ ح َ ] (ع اِمص ) کاسه گری . (منتهی الارب ) (آنندراج ). قدح ساختن . صناعت قدح . (النقود العربیه ص 39).
دارةالقداحلغتنامه دهخدادارةالقداح . [ رَ تُل ْ ق َدْ دا ](اِخ ) جایی است در دیار بنی تمیم . (معجم البلدان ).
ماءالقداحلغتنامه دهخداماءالقداح . [ ئُل ْ ق َدْ دا ] (ع اِ مرکب ) عرق شکوفه ٔنارنج است و عرق بهار گویند. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
مقداحلغتنامه دهخدامقداح . [ م ِ ] (ع اِ) آهن چخماق . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مِقدح . (اقرب الموارد).
اقداحلغتنامه دهخدااقداح . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ قَدَح ، بمعنی کاسه ای که دو کس را سیر گرداند یا عام است . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) : تن عدوی تو با ناله باد چون تن زیرلب ولی تو پر خنده چون لب اقداح . ؟|| ج ِ قِدح ، بمعنی تیر قمار