کبچهلغتنامه دهخداکبچه . [ ک َ چ َ ] (اِ) چوبی باشد که بدان آرد گندم بریان کرده شده را که با چیزی آغشته کنند بر هم زنند و بشورانند و آن را به عربی مجدح گویند. (برهان ). کفچ . کفچه . کپجه . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ): مجدح ؛ کبچه ٔ پِسْت شور. مخوض ؛ کبچ یا چیزی که بدان شراب را زنند تا آمیزد.
کبحلغتنامه دهخداکبح . [ ک َ ] (ع مص ) لگام بازکشیدن ستور را تا بازایستد از رفتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کبح دابه به لگام ؛ کشیدن آن به لگام و زدن لگام بدهان وی تا بازایستد و ندود و بقولی کشیدن عنان دابه تاسر را راست نگاه دارد. (از اقرب الموارد). || به شمشیر زدن . (منتهی الارب ) (آنندراج
کبحلغتنامه دهخداکبح .[ ک ُ ] (ع اِ) نوعی از ترف سیاه یا رخبین است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رخبین . قره قروت . لور کشک . (یادداشت مؤلف ). نوعی از کشک سیاه . (از اقرب الموارد).
مکروه طلعتلغتنامه دهخدامکروه طلعت . [ م َ طَ ع َ ] (ص مرکب ) زشت چهره . زشت منظر. قبیح المنظر : مکروه طلعتی است جهان فریبناک هر بامداد کرده به خوبی تجملی .سعدی .
حجرالرصاصلغتنامه دهخداحجرالرصاص . [ ح َ ج َ رُرْ رِ ] (ع اِ مرکب ) دمشقی گوید:و حجرالرصاص سماه ارسطو مغناطیس الرصاص و هو حجر قبیح المنظر منتن الرائحة اذا القی منه دانق علی عشرة دراهم رصاص عقدها فضة و قبلت السبک و المطرقة. هذا کلام ارسطو. و قال الحاذق : ان ارسطو اراد ذکر التسوید الاول من السواد الث
کالکلغتنامه دهخداکالک . [ ل َ ] (ص مصغر، اِ مصغر) مصغر کال . هرمیوه ٔ نارسیده عموماً و خربزه و هندوانه ٔ نارس خصوصاً. || هرچیز زشت و قبیح المنظر. (ناظم الاطباء). || (اِ) خربزه ٔ نارسیده ٔ کوچک را گویند و به عربی خضف خوانند. (برهان ) (فرهنگ جهانگیری )(شعوری ج 2</span
شیاطینلغتنامه دهخداشیاطین . [ ش َ ] (ع اِ) ج ِ شیطان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). ابوشفقل ، ابولیلی ، ابوشفشاف ، ابناعیان از کنیه های اوست . (ترجمان جرجانی ) (دهار) (یادداشت مؤلف ). شیطانها. دیوها و جنها. (ناظم الاطباء). رجوع به شیطان شود : تا بدا
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن المفلح الطرابلسی الشامی ، مکنی به ابن منیر. در سنه ٔ 473 هَ .ق . در طرابلس که از بلاد شام است تولد یافته و بنام جدش که احمدبن مفلح بوده است نامیده شده و در همان بلد نشو و نما یافته و بتأییدات یزدانی بسعادت تحصیل ع
قبیحلغتنامه دهخداقبیح . [ ق َ ] (ع ص ) زشت . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ج ، قَباحی ̍. قِباح . || (اِ) کرانه ٔ استخوان بازو که نزدیک آرنج است . پیوندهای ساق و ران .(منتهی الارب ) (آنندراج ). قباح . رجوع به قباح شود.
قبیحدیکشنری فارسی به انگلیسیdiscreditable, filthy, flagrant, foul, gross, indecent, obscene, off-color, ribald, shocking, smut, smutty, ugly
قبیحفرهنگ مترادف و متضادبد، خبیث، رکیک، زشت، سخیف، سوء، کریه، مستهجن، مکروه، ناپسند، نامستحسن، ننگین ≠ مستحسن
حشو قبیحلغتنامه دهخداحشو قبیح . [ ح َش ْ وِ ق َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) لفظ زائد در کلام . (جامع الصنایع از تهانوی ):گر می نرسم بخدمتت معذورم زیرارمد چشم و صداع سرم است .ذکر سر و چشم با ذکر رمد و صداع قبیح است و من کل وجه مستغنی عنه ، چه رمد بی چشم نبود و صداع بی سر نباشد. (المظعجم
قبیحلغتنامه دهخداقبیح . [ ق َ ] (ع ص ) زشت . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ج ، قَباحی ̍. قِباح . || (اِ) کرانه ٔ استخوان بازو که نزدیک آرنج است . پیوندهای ساق و ران .(منتهی الارب ) (آنندراج ). قباح . رجوع به قباح شود.
تقبیحلغتنامه دهخداتقبیح . [ ت َ ] (ع مص ) آشکار کردن و بیان نمودن زشتی کار کسی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). زشت کردن . (دهار). قباحت و زشتی کار. (ناظم الاطباء) : گرد تقبیح ملت و نفی حجت مخالفان میگشتند. (کلیله و دمنه ). گفت اگر قربتی یاب