قبقلغتنامه دهخداقبق . [ ق َ ] (اِخ ) نامی است که جغرافی نویسان عرب به سلسله جبال قفقازداده اند و اگرچه برخی کوه قاف را با آن یکی میداننداما همریشه بودن آن با قفقاز مسلم است و ظ
قبقلغتنامه دهخداقبق . [ ق َ ب َ ] (ترکی ، اِ) دارکدو. و آن را برجاس نیز مینامند. (از بهار عجم ) : ای از خجل کل طویل احمق طفلان مناره را قدت داد سبق زان قامت افراخته آویخته شدنه
غبقلغتنامه دهخداغبق . [ غ َ ] (ع مص ) شراب شبانگاهی خوردن وخورانیدن . (منتهی الارب ). || سیراب کردن یا دوشیدن شتر و گوسفند به شامگاه . (اقرب الموارد).
قبق کتکلغتنامه دهخداقبق کتک . [ ق َ ک َ ] (ترکی ، صوت مرکب ) کلمه ٔ فعل است یعنی ملتفت باش ، مواظب باش که مهمان می آید. (ناظم الاطباء). قَبق گُرگ . (ناظم الاطباء) (اشتینگاس ).
قبق گرگلغتنامه دهخداقبق گرگ . [ ق َ گ ُ ] کلمه ٔ فعل است یعنی ملتفت باش و مواظب باش که مهمان می آید. (ناظم الاطباء). قبق کتک . رجوع به قبق کتک شود. (اشتینگاس ).
قبق اندازلغتنامه دهخداقبق انداز. [ ق َ ب َ ] (نف مرکب ) تیرانداز. هدف زننده . (آنندراج ). رجوع به قبق و قباق افکنی شود.
جبال قبقلغتنامه دهخداجبال قبق . [ ج ِ ل ِ ق َ ب َ ] (اِخ ) همان جبال قفقاز است . (از سرزمینهای خلافت شرقی ترجمه ٔ محمود عرفان ص 195). رجوع به جبال قفقاز شود.
جبل القبقلغتنامه دهخداجبل القبق . [ ج َ ب َ لُل ْ ق ُ ] (اِخ ) نام کوه بزرگی است بین شروان و دریای خزر. رجوع به نخبةالدهر دمشقی ص 32 و 220 شود.
قبق کتکلغتنامه دهخداقبق کتک . [ ق َ ک َ ] (ترکی ، صوت مرکب ) کلمه ٔ فعل است یعنی ملتفت باش ، مواظب باش که مهمان می آید. (ناظم الاطباء). قَبق گُرگ . (ناظم الاطباء) (اشتینگاس ).
قبق گرگلغتنامه دهخداقبق گرگ . [ ق َ گ ُ ] کلمه ٔ فعل است یعنی ملتفت باش و مواظب باش که مهمان می آید. (ناظم الاطباء). قبق کتک . رجوع به قبق کتک شود. (اشتینگاس ).
قبق اندازلغتنامه دهخداقبق انداز. [ ق َ ب َ ] (نف مرکب ) تیرانداز. هدف زننده . (آنندراج ). رجوع به قبق و قباق افکنی شود.
جبال قبقلغتنامه دهخداجبال قبق . [ ج ِ ل ِ ق َ ب َ ] (اِخ ) همان جبال قفقاز است . (از سرزمینهای خلافت شرقی ترجمه ٔ محمود عرفان ص 195). رجوع به جبال قفقاز شود.
جبل القبقلغتنامه دهخداجبل القبق . [ ج َ ب َ لُل ْ ق ُ ] (اِخ ) نام کوه بزرگی است بین شروان و دریای خزر. رجوع به نخبةالدهر دمشقی ص 32 و 220 شود.