قبجلغتنامه دهخداقبج . [ ق َ ] (معرب ، اِ) کبک . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). این کلمه معرب است نه عربی زیرا قاف و جیم جمع نمیشوند در هیچ کلمه ای از کلام عرب . (منتهی الارب )
غبجلغتنامه دهخداغبج . [ غ َ ] (ع مص ) فروخوردن آب را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). غبج الماء؛ جرعه جرعاً متدارکاً. (المنجد).
قبج الفرضیلغتنامه دهخداقبج الفرضی . [ ق َ جُل ْ ف َ ] (اِخ ) محمد معروف به قبج الفرضی از علمای پیشین اصفهان است . (محاسن اصفهان مافروخی ص 30). فرضی کسی است که به تقسیم ارث و حساب موار
قبجورلغتنامه دهخداقبجور. [ ق ُ ] (مغولی ، اِ) خراج مقرر دیوانی : زن و فرزند و متعلقان و لشکرهای خود بتمامت از این دره ها فرود آر تا شماره کنم و مال و قبجور را مقرر گردانم . (جامع
قبجةلغتنامه دهخداقبجة. [ ق َ ج َ ] (معرب ، اِ) یک کبک . (ناظم الاطباء). تاء در آخر آن برای وحدت است . (ناظم الاطباء). بر مذکر و مؤنث اطلاق شود چون حمامة. (منتهی الارب ). رجوع ب
قبج الفرضیلغتنامه دهخداقبج الفرضی . [ ق َ جُل ْ ف َ ] (اِخ ) محمد معروف به قبج الفرضی از علمای پیشین اصفهان است . (محاسن اصفهان مافروخی ص 30). فرضی کسی است که به تقسیم ارث و حساب موار
قبجةلغتنامه دهخداقبجة. [ ق َ ج َ ] (معرب ، اِ) یک کبک . (ناظم الاطباء). تاء در آخر آن برای وحدت است . (ناظم الاطباء). بر مذکر و مؤنث اطلاق شود چون حمامة. (منتهی الارب ). رجوع ب
قبجورلغتنامه دهخداقبجور. [ ق ُ ] (مغولی ، اِ) خراج مقرر دیوانی : زن و فرزند و متعلقان و لشکرهای خود بتمامت از این دره ها فرود آر تا شماره کنم و مال و قبجور را مقرر گردانم . (جامع