قبادلغتنامه دهخداقباد. [ ق ُ ] (اِ) نام بوته ای باشد خاردار که شتر آن را برغبت خورد و ازآن صمغی سفید حاصل میشود. (برهان ) (ناظم الاطباء).
قبادلغتنامه دهخداقباد. [ ق ُ ] (اِخ ) پسر اسکندربن قرایوسف . قباد با محبوب ترین کنیزکان پدر که خان سلطان نام و لیلی لقب داشت عشق میورزید و از این رو در آن اوان (840 هَ . ق .) که بایسنقر از آذربایجان بسوی خراسان مراجعت میکرد اسکندر به قلعه ٔ النجق رفت و نسبت ب
قبادلغتنامه دهخداقباد. [ ق ُ ] (اِخ ) پسر انوشیروان ملقب به شیرویه بود. شیرویه چون به تخت نشست تاج بر سر نهاد و در راه عدل و رعیت پروری گام نهاد ولی ازنابخردی به روایت اقل ، پانزده برادر خود را به قتل رسانید و به وصلت با شیرین طمع داشت و در این باره بسیار اصرار ورزید. شیرین او را به وصال خود
قبادلغتنامه دهخداقباد. [ ق ُ ] (اِخ ) پسر کاوه و برادر قارن . یکی از سرداران لشکر ایران در زمان سلطنت نوذر فرزند منوچهر است که در جنگ با افراسیاب به زخم تیغ بارمان نام یکی از پهلوانان توران کشته شد. (از حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 188</
کباثلغتنامه دهخداکباث . [ ک َ ] (ع اِ) ثمر و بر درخت پیلو که خوب و نیک پخته و رسیده باشد.(از آنندراج ) (از منتهی الارب ). رجوع به اراگ شود.
کبادلغتنامه دهخداکباد. [ ک ِ ] (ع مص ) رنج کشیدن و تحمل کردن کاری . (از اقرب الموارد). رنج کاری کشیدن و سختی دیدن . (از منتهی الارب ).
کبادلغتنامه دهخداکباد. [ ک ُ ] (ع اِ) درد جگر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (غیاث ) (آنندراج ). و فی الحدیث : الکباد من الغب ّ. (اقرب الموارد) : و ضعیفی و درد جگر را (به تازی ) کباد گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
قباطلغتنامه دهخداقباط. [ ق ُب ْ با ] (معرب ، اِ) شکرینه . قبیطی . قبیطاء. قبیط. حلوای معروف است که ناطف نامند. معرب کبیده . رجوع به قبیط و قبیطی و قبیطاء و قبیطه و قبیته و قبیده شود.
قبادالملکلغتنامه دهخداقبادالملک . [ ق ُ دُل ْ م َ ل ِ ] (اِ مرکب ) معجونی است . رجوع به ذخیره ٔ خوارزمشاهی کتاب قرابادین شود.
قبادبزنلغتنامه دهخداقبادبزن . [ ق ُ ب ِ زَ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان قهستان بخش کهک شهرستان قم . در 5000 گزی جنوب کهک ، جنوب راه قم - اصفهان واقع و موقع جغرافیایی آن کوهستانی و سردسیر است . سکنه 650 تن . آب آن از قنات و محصول آن غ
قبادبیگیانلغتنامه دهخداقبادبیگیان . [ ق ُ ب ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان منگور بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد. در 52500 گزی جنوب باختری مهاباد 41000 گزی باختر شوسه ٔ مهاباد به سردشت واقع و کوهستانی سردسیرسالم است . <span class="hl" dir=
قبادخانلولغتنامه دهخداقبادخانلو. [ ق ُ ] (اِخ ) تیره ای از ایل نفر (از ایلات خمسه ٔ فارس ). (جغرافیای سیاسی کیهان ص 87).
قبادخورهلغتنامه دهخداقبادخوره . [ ق ُ خُرْ رَ ] (اِخ ) از توابع فارس است و از آثار قباد پسر فیروز میباشد. مرکز آن ارجان بوده که اکنون ویرانه است و بهبهان جانشین آن گردیده است . رجوع به فارس نامه ٔ ابن بلخی و رجوع به قباذخره شود.
کوادلغتنامه دهخداکواد. [ ک ُ ](اِخ ) قباد معرب آن است . (آنندراج ). صورت اصلی و نخستین غباد و قباد است . و رجوع به غباد و قباد شود.
فراهینفرهنگ نامها(تلفظ: farāhin) (در اعلام) نام یک ایرانی معروف در زمان قباد ، نام یکی از اعیان ایران که با قباد فیروز معاصر بود .
شاد کواذلغتنامه دهخداشاد کواذ. [ ک ُ ] (اِخ ) (ایران ...) در مجمل التواریخ و القصص شهری میان حلوان و شهر زول (شهر زور) معرفی شده و عمارت آن به قباد فیروز نسبت داده شده . ظاهراً همان شاد قباد است . رجوع به قباد شود.
قباذخرهلغتنامه دهخداقباذخره . [ ق ُ خُرْ رَ ] (اِخ ) یکی از دههای فارس است که قباد آن را آباد کرده است و معنای آن فرح قباد است . (معجم البلدان ). رجوع به قبادخوره شود.
قارنلغتنامه دهخداقارن . [ رَ ] (اِخ ) ابن قباد نام پسر قباد و برادر انوشیروان که پادشاهی طبرستان وآن حدود او را بود. (مجمل التواریخ و القصص ص 36).
قبادالملکلغتنامه دهخداقبادالملک . [ ق ُ دُل ْ م َ ل ِ ] (اِ مرکب ) معجونی است . رجوع به ذخیره ٔ خوارزمشاهی کتاب قرابادین شود.
قبادبزنلغتنامه دهخداقبادبزن . [ ق ُ ب ِ زَ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان قهستان بخش کهک شهرستان قم . در 5000 گزی جنوب کهک ، جنوب راه قم - اصفهان واقع و موقع جغرافیایی آن کوهستانی و سردسیر است . سکنه 650 تن . آب آن از قنات و محصول آن غ
قبادبیگیانلغتنامه دهخداقبادبیگیان . [ ق ُ ب ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان منگور بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد. در 52500 گزی جنوب باختری مهاباد 41000 گزی باختر شوسه ٔ مهاباد به سردشت واقع و کوهستانی سردسیرسالم است . <span class="hl" dir=
قبادخان ازبکلغتنامه دهخداقبادخان ازبک . [ ق ُ ن ِ اُ ب َ ] (اِخ ) حاکم بلخ است در زمان تیمورشاه پسر احمدشاه درانی . تیمورشاه برخوردارخان و پیردوست خان را با جمعی از سپاه بسمت بلخ فرستاد. در نزدیکی قندهار از قبادخان اوزبک شکست خورده لشکر متفرق شدند و سرداران فرار نمودند و به لشکر تیمورشاه ملحق گردیدند
قبادخانلولغتنامه دهخداقبادخانلو. [ ق ُ ] (اِخ ) تیره ای از ایل نفر (از ایلات خمسه ٔ فارس ). (جغرافیای سیاسی کیهان ص 87).
خسروشاذقبادلغتنامه دهخداخسروشاذقباد.[ خ ُ رَ / رُو ق ُ ] (اِخ ) نام کورتی است بسواد عراق بجانب شرقی و آن شش طسوج است . (از معجم البلدان ).
شاد قبادلغتنامه دهخداشاد قباد. [ ق ُ ] (اِخ ) کوره ای است از کوره های قباد پادشاه که بجانب مشرق بغداد بوده و مشتمل بوده بر بلاد متعدده ٔ ثمانیه و اسامی بعضی در معجم به تعریب آمده از جمله رست قباد و جلولا و سلسل و مهدوه (مهروذ) و برازالبرور (برازالروز) و البرنجن (بند نیجین ) و الرستاقین و در روایت
شهر قبادلغتنامه دهخداشهر قباد. [ ش َ رِ ق ُ ] (اِخ ) نام شهری بین ارجان و ابرشهر در فارس . (از معجم البلدان ).
رستقبادلغتنامه دهخدارستقباد. [ رُ ت َ ق ُ ] (اِخ ) نام شهری بوده از بناهای قباد پادشاه ایران درکوره ٔ قباد که خوزستان در آن واقع شده و این اسم مرکب بوده از رستم و قباد، کنایه از اینکه قباد رستم عهد خود است و قباد به غین بوده و با کاف فارسی تبدیل می پذیرفته و عساکر عرب به خوزستان درآمدند آن شهر ر
گنج قبادلغتنامه دهخداگنج قباد. [ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سمیرم بالا بخش حومه ٔ شهرستان شهرضاکه در 27هزارگزی شمال باختری شهرضا و 4هزارگزی راه ماشین رو طالخونچه به مبارکه واقع شده است . هوای آن معتدل و سکنه اش <span class="hl" d