قبلغتنامه دهخداقب . [ ق َ ] (ع اِ صوت ) حکایت آوازشمشیر چون بر ضریبه فتد. (منتهی الارب ). حکایت آواز ضرب شمشیر چون بر چیزی برخورد کند. (ناظم الاطباء).
قبلغتنامه دهخداقب . [ ق َب ب ] (ع ص ، اِ) مرد. مرد فحل پهلوان . || گشن با اصل و نیکو. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نر و گشن از مردم و شتر. || نیکو و نجیب و ماهر در ضراب . (منتهی الارب ). || مهتر قوم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). شیخ قوم . سید. رئیس . سر. (منتهی الارب ). گویند: علیک بال
قبلغتنامه دهخداقب . [ ق َب ب ] (ع مص ) خشک شدن گیاه : قب ّ النبت قبّاً (از باب ضرب و نصر)؛ خشک گشت آن گیاه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || بریدن . قطع: قب ّ الشی ٔ؛ برید آن چیز را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || شنیده شدن آواز دندان شیر. شنیدن آواز دندان برهم زدن شیر درنده و شتر نر:
قبلغتنامه دهخداقب . [ ق ِب ب ] (ع اِ) پیرو. || بزرگ قوم . || استخوان بیرون آمده میان دو سرین . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). استخوان برآمده از پشت میان دو الیه . استخوان که نشست مردم بر آن بود. (مهذب الاسماء). گویند: الزق قبّک بالارض . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
قبلغتنامه دهخداقب . [ ق ُب ب ] (ع ص ، اِ) ج ِ اَقَب ّ و قَبّاء. باریک میان ها: خیل قب ؛ اسبان باریک و لاغر میان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
کیبلغتنامه دهخداکیب . (اِ) از راستی به کژی شدن یا فریفتن به عشق . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 28). رجوع به کیبیدن شود. || پیچ و پیچیدگی . || خمیدگی . || (ص ) مختلط و درهم . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).
کیبلغتنامه دهخداکیب . (ع اِ) نوعی از حصیر کوچک و ستبر. ج ، کیاب ، اکیاب . گفته شده است که این کلمه ریشه ٔ پارسی دارد ولی من در این زبان آن را نیافته ام . (از دزی ج 2 ص 503).
کبلغتنامه دهخداکب . [ ک َ ] (اِ) کپ . اندرون رخ یعنی گردبرگرد دهان از جانب درون . (آنندراج ). غُنب درتداول مردم قزوین . قب . (برهان ذیل کب ) : روان گشته دایم دو چیز از چهارش ز دو چشم کوری ، ز دو کبش لالی .عارضی (لغت فرس چ دبیرسیاقی ص <span class="hl" dir=
کبلغتنامه دهخداکب . [ ک َب ب ] (ع مص ) بر روی درافکندن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد): کب اﷲ عدوه ؛ بر روی افگناد خدای دشمن او را. (ناظم الاطباء). || برگردانیدن . || گران شدن . || آتش افروختن . || گروهه گردانیدن رشته را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || دست و پای شتر را زدن . (با شم
اقبلغتنامه دهخدااقب . [ اَ ق َب ب ] (ع ص ) باریک و لاغرمیان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ج ، قُب ّ. گویند: خیل قب ؛ ای ضوامر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). باریک میان . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (مهذب الاسماء).
عنوانفرهنگ فارسی طیفیمقوله: احساسات فردی قب، کنیه، درجه، سمت، پست، شغل، مقام، منصب، منزلت، وجود حق، اعتبار، فخرفروشی نام
عقب بودنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: بُعد قب بودن، پشتسرکسی بودن، بهدنبالآمدن، از پشت آمدن، ازپی آمدن، دنبال کردن پی گرفتن، تعقیب کردن عقب ماندن، آهسته رفتن پشت چیزی بودن
کبلغتنامه دهخداکب . [ ک َ ] (اِ) کپ . اندرون رخ یعنی گردبرگرد دهان از جانب درون . (آنندراج ). غُنب درتداول مردم قزوین . قب . (برهان ذیل کب ) : روان گشته دایم دو چیز از چهارش ز دو چشم کوری ، ز دو کبش لالی .عارضی (لغت فرس چ دبیرسیاقی ص <span class="hl" dir=
کپلغتنامه دهخداکپ . [ ک ُ ] (اِ) دهن باشد و به عربی فم گویند. (برهان ). دهان . (فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء). فم . (فرهنگ فارسی معین ) : من دهان پیش توکنم پر بادتا زنی بر کپم تو زابگرا. رودکی .گفتم آن زلف و کپت گیرم در دست ب
حاقبلغتنامه دهخداحاقب . [ ق ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حقب . آنکه شکمش قبض کرده باشد. (منتهی الارب ). کسی که حبس کند غائط خود را. || آنکه تنگش گرفته باشد: لا صلاة لحاقن و لا حاقب ؛ فسر الحاقن بالذی حبس بوله کالحاقب للغائط. || آنکه محتاج به تخلیه ٔ بول باشد و نتواند تا آنکه غائط وی حاضر شود. رجل
حقبلغتنامه دهخداحقب . [ ح َ ق َ ] (ع اِ) پالان اشتر. || تنگ شتر که متصل به تهیگاه وی باشد. (منتهی الارب ). تنگ که بر شتر بندند. نوار میان بند شتر. تنگ پالان شتر. رسن میان شتر.ج ، احقب . (مهذب الاسماء). || کمر زنان که بر میان بندند. حقاب ؛ چیزی است که زنان پیرایه را بدان آویخته بر میان بندند.