قاضی چاکلغتنامه دهخداقاضی چاک . (اِخ ) دهی است جزء دهستان اشکور بالا بخش رودسر شهرستان لاهیجان . در 55هزارگزی جنوب رودسر و 19هزارگزی جنوب خاوری سی پل واقع و موقع جغرافیائی آن کوهستا
قاضیفرهنگ انتشارات معین[ ع . ] (اِفا.) داور و حکم کننده . ؛تنها به ~ رفتن کنایه از: به سخن و عقیدة مخالف توجه نکردن .
قاضیلغتنامه دهخداقاضی . (ع ص ) قاض . نعت فاعلی از قضاء. داور. (فرهنگ نظام ). حکم کننده . (آنندراج ). حَکَم . فقیهی که مرافعات را موافق قوانین کلی شرع فیصله میکند. (فرهنگ نظام ).
پارهلغتنامه دهخداپاره . [ رَ / رِ ] (اِ) پینه که بجامه ٔ کهنه زنند. رقعه . پینه . وصله . دَرپی . خرقة. الترویم ؛ پاره دردادن جامه . (زوزنی ). اَللدّم ؛ پاره در جامه دادن . (تاج
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن ابی دؤاد فرج بن جریربن ملک بن عبداﷲبن عبادبن سلام بن عبدهندبن لخم بن مالک بن قیض بن منعةبن برجان بن دوس بن الدّئل بن امیّةبن حذیفةب
یکدللغتنامه دهخدایکدل . [ ی َ / ی ِ دِ ] (ص مرکب ) متفق و متحد و یک جهت و هم خیال و هم نیت و هم قصد و موافق . (ناظم الاطباء). متحدالقول . صمیمی . مصافی . هم عقیده . همداستان . ی
حادثةلغتنامه دهخداحادثة. [ دِ ث َ ] (ع اِ) چیزی نو که نبود سابق .سختی نو که پدید آید. (دستوراللغة). کارنو. احدوثة.سختی روزگار. (مهذب الاسماء). نادبة. عادیة. خَطب . مُلِمّة. (ربنج
گبرلغتنامه دهخداگبر. [ گ َ ] (ص ، اِ) مغ.(جهانگیری ). آتش پرست . (برهان ) (انجمن آرا). مجوس . زرتشتی به دین : هربذ، مجاور آتش کده و قاضی گبران . (منتهی الارب ). بعقیده ٔ پورداو