قاشقلغتنامه دهخداقاشق . [ ش ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان اوباتو بخش دیواندره ٔ شهرستان سنندج . در 70000گزی شمال باختردیواندره و 18000گزی شمال کرفتو واقع و سرزمین آن کوهستانی و هوای آن سردسیری است .
قاشقلغتنامه دهخداقاشق . [ ش ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کل تپه ، فیض اﷲبیگی شهرستان سقز. در40000گزی شمال خاور سقز، کنار رودخانه ٔ ساروق واقع و موقع جغرافیائی آن کوهستانی و سردسیر است . 120 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول
قاشقلغتنامه دهخداقاشق . [ ش ُ ] (ترکی ، اِ) گمان میرود از لفظ قاشمق به معنی خاریدن ، خراشیدن و تراشیدن گرفته شده است . ظرف کوچک فلزی یا چوبی که دنباله دارد و در نقل مکان غذا و خوردن آن استعمال میشود. کفچه . (فرهنگ نظام ). چمچه . (فرهنگ نظام ) (آنندراج ). کمچه . ملعقه ٔ خرد که با آن آش و پلو و
قاشقفرهنگ فارسی عمیدابزاری چوبی، فلزی، یا پلاستیکی با دستۀ بلند و سطح مقعر دایرهای یا بیضیشکل که برای خوردن، همزدن و برداشتن خوردنیها به کار میرود؛ چمچه.
باجهآگهی،نماباجهکیوسکبوردواژههای مصوب فرهنگستانآگهینمایی که بر بالای باجههای مطبوعاتی و باجههای گلفروشی نصب میشود
کاسکلغتنامه دهخداکاسک . [ س َ ] (اِ) مصغر کاسه باشد. (برهان ).مصغر کاس . (برهان قاطع چ معین ، حاشیه ٔ لغت کاسک ).
کاشکلغتنامه دهخداکاشک . (اِخ ) دهی از دهستان زمج بخش ششتمد شهرستان سبزوار، 9هزارگزی شمال ششتمد، 6هزارگزی باختر جاده ٔ شوسه ٔ سبزوار به ششتمد. دامنه ، معتدل . سکنه 108 تن . قنات دارد. محصول آن
کاشکلغتنامه دهخداکاشک . (اِخ ) دهی از دهستان طبس بخش صفی آباد شهرستان سبزوار، واقع در 40هزارگزی جنوب صفی آباد و 10هزارگزی جنوب راه آهن . کوهستانی ، سردسیر، سکنه آن 382 تن . قنات دارد. محصول آ
کاشکلغتنامه دهخداکاشک . (ق ) کاش . مخفف کاشکی . ای کاش که . کاش که . کاش کی . کاچ : کاشک آن گوید که باشد بیش نه بر یکی بر چند نفزاید فره . رودکی .کاشک هرگز این سودا در دیگ سویدا نپختمی . (سندبادنامه ص 307
قاشقابلاغلغتنامه دهخداقاشقابلاغ . [ ب ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان چالدران بخش سیه چشمه ٔ شهرستان ماکو. در 9هزارگزی جنوب باختری سیه چشمه و 4هزارگزی جنوب باختری راه ارابه رو خزرلی به گل آشاقی واقع و موقع جغرافیائی آن کوهستانی و سرد
قاشقایلغتنامه دهخداقاشقای . (اِخ ) دهی جزء دهستان عباسی بخش بستان آبادشهرستان تبریز. در 43هزارگزی جنوب خاوری بستان آباد و 4هزارگزی شوسه ٔ میانه به تبریز و در جلگه واقع و معتدل است . 242 تن سکنه
قاشقکلغتنامه دهخداقاشقک . [ ش ُ ق َ ] (اِ مصغر) کمچه . مضراب سنتور، آلت موسیقی معروف . || زدنی به چهار انگشت دست سبابه و وسطی و خِنْصِر و بنصر فراهم آورده چون ناوی .
قاشقیلغتنامه دهخداقاشقی . [ ش ُ ] (ص نسبی ، اِ) قسمی زدن بر پشت گردن . پس گردنی که با چهار انگشت بزنند. || خیار خرد. خیار ترشی . || آلتی فلزین از گچ بران .
قاشقکفرهنگ فارسی عمید۱. قاشق کوچک.۲. ابزاری کاردمانند با لبۀ کند که برای ساختن خمیر و ضماد یا مالیدن دارو به کار میرود.۳. ابزاری که پزشک برای دیدن گلو بر روی زبان بیمار میگذارد.۴. (موسیقی) نوعی ساز مرکب از دو جفت کاسۀ کوچک کمعمق که بهوسیلۀ نوار به هم وصل شدهاند و با آویزان کردن نوار به انگشت شست و
قاشق زدنلغتنامه دهخداقاشق زدن . [ ش ُ زَ دَ ] (مص مرکب ) قاشق زنی . عمل زنان در شب چهارشنبه سوری . رجوع به قاشق زنی شود.
قاشق تراشلغتنامه دهخداقاشق تراش . [ ش ُت َ ] (نف مرکب ) کسی که شغل او قاشق تراشی و قاشق سازی است . آنکه چمچه ها را بسازد. (آنندراج ) : چه گویم از آن یار قاشق تراش ندیدم که قاشق بسوزد چو آش .میرزا طاهر وحید(از آنندراج ).
قاشق زنیلغتنامه دهخداقاشق زنی . [ ش ُ زَ ] (حامص مرکب ) قاشق زدن . عمل زنان قدیم در شب چهارشنبه سوری که برای گرفتن مراد و رسیدن به مقصود به طور ناشناس و نقاب زده به درخانه ها رفته و به وسیله ٔ زدن قاشق بر کاسه و یا بر در خانه اهل خانه را از آمدن قاشق زن خبر کرده ، ایشان نیز به وظیفه ٔ خود که آورد
دسته قاشقلغتنامه دهخدادسته قاشق . [ دَ ت َ / ت ِ ش ُ ](اِ مرکب ) دنباله ٔ قاشق . رجوع به کلمه ٔ دسته شود.
حسن آباد قاشقلغتنامه دهخداحسن آباد قاشق . [ ح َ س َ دِ ش ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گل تپه فیض اﷲبیگی بخش مرکزی شهرستان سقز در 63 هزارگزی شمال خاور سقز و نه هزارگزی جنوب خاور خوش قشلاق . کوهستانی و سردسیر است . 100 نفر سکنه ٔسنی - ک
شقاشقلغتنامه دهخداشقاشق . [ ش َ ش ِ ] (ع اِ) ج ِ شِقْشِقَة. (اقرب الموارد) (یادداشت مؤلف ). رجوع به شقشقة شود.