قاسدیکشنری عربی به فارسیبي عاطفه , عاري از احساسات , افسرده , مهمان ننواز , غريب ننواز , نامهربان , بي مهر , بي محبت
قاسلغتنامه دهخداقاس . (ترکی ، اِ) ابرو. (آنندراج ) (برهان ). ابرو باشد در ترکی . (رشیدی از معین در حاشیه ٔ برهان ).
قاسلغتنامه دهخداقاس . (ع اِ) اندازه . (منتهی الارب ) (دهار) (مهذب الاسماء) (برهان ) (آنندراج ): قاس رمح ؛ ای قدر رمح . (مهذب الاسماء). || غوک را گویند که وزق باشد. (برهان ) (آن
غاصفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. کسی که لقمه در گلویش گیر کند و نتواند نفس بکشد.۲. پر؛ انبوه.۳. مکانِ پر از مردم.۴. مرد مفلس.
قاصلغتنامه دهخداقاص . [ قاص ص ] (اِخ ) بغدادی عبدوس بن محمد. داستانگوی بغداد است . وی به مصر وارد شد و در آنجا به داستانگوئی و ذکر احادیث پرداخت و در جمادی الاولی سال 252 یا 25
قاصلغتنامه دهخداقاص . [ قاص ص ] (اِخ ) مکی . سعیدبن حسان . داستانگوی مردم مکه است . وی از عروةبن عیاض از جابر روایت کند، وسفین بن عیینة از او روایت دارد. (الانساب سمعانی ).
قاصلغتنامه دهخداقاص . [ قاص ص ] (اِخ ) ابوابراهیم بن ابوسلیمان . وی از یعقوب بن مجاهد ابی حرزه روایت دارد و عبدالعزیزبن عبداﷲ اوسی از او روایت کند. (الانساب سمعانی ).
قاصلغتنامه دهخداقاص . [ قاص ص ] (اِخ ) ابواحمد زبیری مطیع. یحیی بن معین گوید: وی داستانگو بوده است . (الانساب سمعانی ).
قاسيدیکشنری عربی به فارسیبيرحم , ظالم , ستمکار , ستمگر , بيدادگر , تند , درشت , خشن , ناگوار , زننده , ناملا يم , سخت دل , بي عاطفه , سرخت , لجوج , سنگدل , پي مانند , سفت , محکم , شق ,