قازچرانلغتنامه دهخداقازچران . [ چ َ ] (نف مرکب ) آنکه بطها را چراند. (سفرنامه ٔ شاه ایران از آنندراج ): مثل زینب قازچران . (از سفرنامه ٔ شاه ایران ).
غازچرانفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. آنکه غاز را در علفزار میچراند.۲. [عامیانه، مجاز] آنکه وقت خود را بیهوده میگذراند؛ بیکار.
قارانیلغتنامه دهخداقارانی . (اِخ ) فرح بن سهیل بن فرح ، از اهل مصر. وی از عبداﷲبن وهب روایت کند. در محرم سال 238 هَ . ق . وفات یافت . (سمعانی ).
قادراندازلغتنامه دهخداقادرانداز. [ دِ اَ ] (نف مرکب ) تیرانداز و کمانداری را گویند که تیر او خطا نکند. (برهان ) (ناظم الاطباء). و مخفف آن قدرانداز یعنی بی خطاء : کمند قادراندازان ندا
قادراندازیلغتنامه دهخداقادراندازی . [ دِ اَ ] (حامص مرکب ) عمل قادرانداز. قدراندازی . تیراندازی : به وقت آنکه کند قصد قادراندازی به غیر سینه ٔ دشمن نباشدش برجاس . شمس فخری .رجوع به قا
قارانیلغتنامه دهخداقارانی . (اِخ ) فرح بن سهیل بن فرح ، از اهل مصر. وی از عبداﷲبن وهب روایت کند. در محرم سال 238 هَ . ق . وفات یافت . (سمعانی ).
قادراندازلغتنامه دهخداقادرانداز. [ دِ اَ ] (نف مرکب ) تیرانداز و کمانداری را گویند که تیر او خطا نکند. (برهان ) (ناظم الاطباء). و مخفف آن قدرانداز یعنی بی خطاء : کمند قادراندازان ندا
قادراندازیلغتنامه دهخداقادراندازی . [ دِ اَ ] (حامص مرکب ) عمل قادرانداز. قدراندازی . تیراندازی : به وقت آنکه کند قصد قادراندازی به غیر سینه ٔ دشمن نباشدش برجاس . شمس فخری .رجوع به قا