قازلغتنامه دهخداقاز. (اِ) پرنده ای باشد سفید و بزرگ از جنس مرغابی . گویند ترکی است چه در مؤید الفضلاء در جنب لغات ترکی نوشته شده بود. (برهان ).در اصل غاز بوده و الحال به قاف خ
غازدیکشنری عربی به فارسیگاز , بخار , بنزين , گازمعده , گازدار کردن , باگاز خفه کردن , اتومبيل رابنزين زدن
اوزةدیکشنری عربی به فارسیقاز , غاز , ماده غاز , گوشت غاز , ساده لوح واحمق , سيخ زدن به شخص , به کفل کسي سقلمه زدن , مثل غاز يا گردن دراز حمله ور شدن وغدغد کردن , اتو , اتو کردن , هيس ,
قاز چرانیدنلغتنامه دهخداقاز چرانیدن . [ چ َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از کار بیهوده کردن : فلانی قاز میچراند؛ یعنی بی کار است .
قاز وحشیلغتنامه دهخداقاز وحشی . [ زِ وَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بط صحرائی را گویند. (آنندراج ) (از سفرنامه ٔ شاه ایران ).
قازبگیلغتنامه دهخداقازبگی . [ ب َ / ب ِ ] (اِ مرکب ) سکه ای است معروف . (آنندراج ). رجوع به قاز به معنی پشیز شود.
قازانیلغتنامه دهخداقازانی . (اِخ ) شهاب الدین . از علماء است . از اوست : حق المعرفة فی حسن الادراک فی وجوب الفطر والامساک . این کتاب در قازان به سال 1291 هَ . ق . چاپ شده است . (م