فیروزی مندلغتنامه دهخدافیروزی مند. [ م َ ] (ص مرکب ) پیروزی مند. (فرهنگ فارسی معین ). صاحب پیروزی . فیروزمند. رجوع به فیروزمند شود.
فروزه مندلغتنامه دهخدافروزه مند. [ ف ُ زِ م َ ] (ص مرکب ) موصوف را در فارسی فروزه مند نامند، یعنی صاحب حقیقت . (انجمن آرا) (آنندراج از فرهنگ دساتیر). برساخت فرقه ٔ آذرکیوان .
فیروزمندلغتنامه دهخدافیروزمند. [ م َ ] (ص مرکب ) فیروز. پیروز. پیروزمند. (یادداشت مؤلف ). در این کلمه لفظ «مند» زاید است ، و بعضی محققان نوشته اند که زاید نیست و الحاق پساوند مزبور
فیروزمندیلغتنامه دهخدافیروزمندی . [ م َ ] (حامص مرکب ) فیروزی . پیروزی . فیروز شدن . پیروز گشتن . فرخ فالی : به فرخ فالی و فیروزمندی سخن را دادم از دولت بلندی . نظامی .سپه را که فیرو
فیروزیلغتنامه دهخدافیروزی . (حامص ) پیروز بودن ، یا پیروز شدن . فتح . نصرت . نجح . ظفر. فوز. کامیابی . کام . موفقیت . (یادداشت مؤلف ) : زویسه به قارن رسید آگهی که آمد به فیروزی و
فیروزمندلغتنامه دهخدافیروزمند. [ م َ ] (ص مرکب ) فیروز. پیروز. پیروزمند. (یادداشت مؤلف ). در این کلمه لفظ «مند» زاید است ، و بعضی محققان نوشته اند که زاید نیست و الحاق پساوند مزبور
کامرانیلغتنامه دهخداکامرانی . (حامص مرکب ) سعادت و اقبال . نیک بختی و بختیاری و بهره مندی . (ناظم الاطباء). بمراد بودن : بنفزایدش کامرانی و گنج بود شادمان در سرای سپنج . فردوسی .ای
درآمدنلغتنامه دهخدادرآمدن . [ دَ م َ دَ ] (مص مرکب ) داخل شدن . درون شدن . درون رفتن . ورود کردن . وارد شدن . وارد گشتن . به درون شدن . فروشدن . بدرون آمدن . اندرآمدن . دخول کردن
ابومعشرلغتنامه دهخداابومعشر. [ اَ م َ ش َ ] (اِخ ) جعفربن محمدبن عمر خراسانی ، بلخی ، منجم . در نامه ٔ دانشوران آمده است که : او از مردمان بلخ و از بزرگان منجمین است و در عصر خود پ