فژغندهلغتنامه دهخدافژغنده . [ ف َ غ َ دَ / دِ ] (ص مرکب ) فژغند. (آنندراج ) (انجمن آرا). رجوع به فژغند، فژ، فژه ، فز و فزه شود.
فژغردهلغتنامه دهخدافژغرده . [ ف َ غ َ دَ / دِ ] (ن مف / نف ) خیسیده و نم کشیده و ترکرده و آغشته . (برهان ). جهانگیری این بیت را از مولوی شاهد آورده است : علم اندر نور حق فژغرده شد
فژغندلغتنامه دهخدافژغند. [ ف َ غ َ ] (ص مرکب ) چیزی پلید و چرکین را گویند. (برهان ). فژگن . فژاک . فژاگن . فژاگین : معذور است ار با تو نسازد زنت ای غرزآن گنده دهان تو وز آن بینی
فژگندهلغتنامه دهخدافژگنده . [ ف َ گ َ دَ / دِ ] (ص مرکب ) فژغنده . پلید. چرکن . چرک آلود. (برهان ). رجوع به فژ، فژه ،فژاکن ، فژاگن ، فژاگین ، فژغنده ، فژگند و فژگن شود.
فرغندهلغتنامه دهخدافرغنده . [ ف َ غ َ دَ / دِ ] (اِ) به معنی فرغند است که گیاه عشقه و چیزی بدبوی و ناخوش و گنده باشد. (برهان ). رجوع به فرغند شود.
فژگندهلغتنامه دهخدافژگنده . [ ف َ گ َ دَ / دِ ] (ص مرکب ) فژغنده . پلید. چرکن . چرک آلود. (برهان ). رجوع به فژ، فژه ،فژاکن ، فژاگن ، فژاگین ، فژغنده ، فژگند و فژگن شود.
فژغندلغتنامه دهخدافژغند. [ ف َ غ َ ] (ص مرکب ) چیزی پلید و چرکین را گویند. (برهان ). فژگن . فژاک . فژاگن . فژاگین : معذور است ار با تو نسازد زنت ای غرزآن گنده دهان تو وز آن بینی
پلیدلغتنامه دهخداپلید. [ پ َ ] (ص ) ناپاک . شوخ . شوخگن . شوخگین . چرک . چرکین . پلشت . فزاک . فژاک . فژاکن . فژاکین . فژکن . فژه . فژغند. فژغنده . فژکنده . فرخج . گست . (حاشیه
فژغردهلغتنامه دهخدافژغرده . [ ف َ غ َ دَ / دِ ] (ن مف / نف ) خیسیده و نم کشیده و ترکرده و آغشته . (برهان ). جهانگیری این بیت را از مولوی شاهد آورده است : علم اندر نور حق فژغرده شد
فرغندهلغتنامه دهخدافرغنده . [ ف َ غ َ دَ / دِ ] (اِ) به معنی فرغند است که گیاه عشقه و چیزی بدبوی و ناخوش و گنده باشد. (برهان ). رجوع به فرغند شود.