فهمیدهلغتنامه دهخدافهمیده . [ ف َ دَ / دِ ] (ن مف ) دریافت شده . درک شده . || دانا. عالم : آدم فهمیده ای است . || باخبر. مطلع. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به فهم و فهمیدن شود.
اطلاعاًلغتنامه دهخدااطلاعاً. [ اِطْ طِ عَن ْ ] (ع ق ) بطور آگاهی و بطور اطلاع .از روی دانستگی و از روی فهمیدگی . (ناظم الاطباء).
پختگیفرهنگ مترادف و متضاد۱. آزمودگی، حذاقت، سنجیدگی، فهمیدگی، کمال ۲. رسایی، نضج ۳. احتیاط، حزم، دوراندیشی ≠ خامی
نغولی کردنلغتنامه دهخدانغولی کردن . [ ن ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) در کارها تعمق کردن . (از جهانگیری ).- نغولی کردن در کارها ؛ به غور آن رسیدن و در آن تعمق کردن و از روی فهمیدگی کاری کردن . (از انجمن آرا) (از آنندراج ).
ذهنلغتنامه دهخداذهن . [ ذِ ] (ع اِ) فهم . دانست . عقل . دریافت . (منتهی الارب ). هوش . (قاضیخان بدر محمد دهار). خرد. زیرکی . فهم . (منتهی الارب ). تیزی خاطر. (منتهی الارب ). یاد و هوش . قوت درک . قوه ٔ مستعده ٔ اکتساب حدود و آراء. فهمیدگی . (غیاث ). قدرت مدرکه . (غیاث ). زکن . (زوزنی ). ذکاء