فنک پوشلغتنامه دهخدافنک پوش . [ ف َ ن َ ] (نف مرکب ) آنکه جامه از پوست فنک به تن دارد. فنک پوشنده . فنک پوشیده : چو درویشی ، به درویشان نظر به کن که جرم خودبه عوری کرد عوران را فنک پوش زمستانی . خاقانی .صبح فنک پوش را ابر زره در قبا<b
چفنکلغتنامه دهخداچفنک . [ چ ُ / چ َ ن َ ] (اِ) مرغی است درازگردن که آن را کاروانک خوانند. (برهان ).کاروانک و بوتیمار. (ناظم الاطباء). چفتگ . چکرنه . مرغ درازگردنی که غالباً در کنار آب نشیند و او را با چرغ و باز شکار کنند. و رجوع به چفتک و چکرنه شود.
فنقلغتنامه دهخدافنق . [ ف ُ ن ُ ] (ع ص ) جاریة فنق ؛ دختر نازپرورده ٔ نازک اندام . || ناقة فنق ؛ شتر ماده ٔ جوانه ٔ فربه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (ص ، اِ) ج ِ فنیق . (منتهی الارب ). اقرب الموارد در این مورد به سکون ثانی ضبط کرده است .
فنک داشتنلغتنامه دهخدافنک داشتن . [ ف َ ن َ ت َ ] (مص مرکب ) فنک به تن داشتن . فنک پوشیدن . فنک پوش بودن : چون شد هوا سنجاب گون گیتی فنک دارد کنون در طارم آتش کن فزون ، روباه خزران بین در او.خاقانی .
عوریلغتنامه دهخداعوری . (حامص ) برهنگی . (آنندراج ). برهنه بودن . لخت بودن : معروف به بی سیمی مشهور به بی نانی همچون الف کوفی از عوری و عریانی . سنائی .چو درویشی به درویشان نظر به کن که قرص خور به عوری کرد عوران را فنک پوش زمست
قندزلغتنامه دهخداقندز. [ ق ُ دُ ] (اِ) نام جانوری است شبیه به روباه و بعضی گویندجانوری است شبیه به سگ و در ترکستان بسیار است و بعضی دیگر گویند سگ آبی است و آش بچه ها که جُند بیدسترباشد، خصیه ٔ اوست . (برهان ). قندز = قندوز ترکی . (فهرست مخزن الادویه ) قندس . (فرهنگ دزی ). کندس = کندز (تفس ).
منجللغتنامه دهخدامنجل . [ م ِ ج َ ] (ع اِ) داس . ج ، مناجل . (مهذب الاسماء)(آنندراج ). داس و ابزاری که بدان درو می کنند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مِحصَد. مِقضَب . مِقضاب . مِحطَب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : تا بود ابلق زمان در تک تا شود منجل هلال م
فنکلغتنامه دهخدافنک . [ ف َ ن َ ] (اِ)گونه ای روباه کوچک اندام که بنام روباه خالدار نیز موسوم است . قدش کوتاه و پوستش قرمز و پشتش دارای موهایی است که انتهای آنها سفید است . قارساق . (فرهنگ فارسی معین ). نام جانوری باشد بسیارموی که از پوستش پوستین سازند، و بعضی گویند نوعی از پوست باشد که آن ا
فنکلغتنامه دهخدافنک . [ ف َ ] (اِ) هندوانه ٔ ابوجهل . (فرهنگ فارسی معین ). حنظل . حرمل . (فهرست مخزن الادویه ) : تلخی خصمش ار به شهد رسدباز نتوان شناخت شهد از فنک . فرخی .رجوع به فنگ شود.
فنکلغتنامه دهخدافنک . [ ف َ ] (ع اِ) درو بن مردم . (منتهی الارب ). || شگفتی . (از اقرب الموارد). || (مص ) ستم کردن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || ستیهیدن . (منتهی الارب ). || چیره شدن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || دروغ گفتن . (منتهی الارب ). در اقرب الموارد این معنی برای مصدر فنوک
فنکلغتنامه دهخدافنک . [ ف َ ن َ ] (اِ)گونه ای روباه کوچک اندام که بنام روباه خالدار نیز موسوم است . قدش کوتاه و پوستش قرمز و پشتش دارای موهایی است که انتهای آنها سفید است . قارساق . (فرهنگ فارسی معین ). نام جانوری باشد بسیارموی که از پوستش پوستین سازند، و بعضی گویند نوعی از پوست باشد که آن ا
چفنکلغتنامه دهخداچفنک . [ چ ُ / چ َ ن َ ] (اِ) مرغی است درازگردن که آن را کاروانک خوانند. (برهان ).کاروانک و بوتیمار. (ناظم الاطباء). چفتگ . چکرنه . مرغ درازگردنی که غالباً در کنار آب نشیند و او را با چرغ و باز شکار کنند. و رجوع به چفتک و چکرنه شود.
فنکلغتنامه دهخدافنک . [ ف َ ] (اِ) هندوانه ٔ ابوجهل . (فرهنگ فارسی معین ). حنظل . حرمل . (فهرست مخزن الادویه ) : تلخی خصمش ار به شهد رسدباز نتوان شناخت شهد از فنک . فرخی .رجوع به فنگ شود.
فنکلغتنامه دهخدافنک . [ ف َ ] (ع اِ) درو بن مردم . (منتهی الارب ). || شگفتی . (از اقرب الموارد). || (مص ) ستم کردن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || ستیهیدن . (منتهی الارب ). || چیره شدن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || دروغ گفتن . (منتهی الارب ). در اقرب الموارد این معنی برای مصدر فنوک