فنالغتنامه دهخدافنا. [ ف َ ] (از ع ، اِمص ) نابودی . (یادداشت مؤلف ). فناء. (فرهنگ فارسی معین ) : وآنکه فزون آمد خود کم شودچون به همه حال جهان را فناست . ناصرخسرو.فانی نشود هر
فنعلغتنامه دهخدافنع. [ ف َ ن َ ] (ع مص ) فزون و بسیار گردیدن مال کسی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || بالیدن . || (اِمص ) نیکویی . (منتهی الارب ). || جوانمردی و مردمی . (
راسخدیکشنری عربی به فارسیفنا ناپذير , از ميان نرفتني , نابود نشدني , ديرنه , ريشه کرده , معتاد , سر سخت , کينه اميز
فنا پذیرفتنلغتنامه دهخدافنا پذیرفتن . [ ف َ پ َ رُ ت َ ] (مص مرکب ) فانی شدن . نابود شدن : چنانکه خرج سرمه اگرچه اندک اندک اتفاق افتد آخر فنا پذیرد. (کلیله و دمنه ).
فنا شدنلغتنامه دهخدافنا شدن . [ ف َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) از میان رفتن . فانی شدن : بنگر نبات مرده که چون زنده شد به تخم آنکش نبود تخم چگونه فنا شده ست ؟ ناصرخسرو.تا چون به قیل و قال
فنا کردنلغتنامه دهخدافنا کردن . [ ف َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نابود کردن . مقابل فنا شدن : دیده ٔ ما چون بسی علت در اوست رو فنا کن دید خود در دید دوست .مولوی .