فمدیکشنری عربی به فارسیتکه , تخته , تخته کف , کلوخه , مقدار بزرگ و زياد , يک دهن غذا , دهان , ملوان , دهانه , مصب , مدخل , بيان , صحبت , گفتن , دهنه زدن () , در دهان گذاشتن() , ادا و
فملغتنامه دهخدافم . [ ف َ ] (اِ) چادری باشد که نثارچینان بر سر چوب بندند و بدان از هوا نثار ربایند. (برهان ، لغات ملحقه ٔآخر کتاب ). مصحف فخم است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ).
فملغتنامه دهخدافم . [ ف َ ] (اِخ ) دهی است از بخش طرخوران شهرستان اراک که از قصبات قدیمی وآباد این ناحیه است . آب مشروب و زراعتی آن از پانزده رشته قنات تأمین میشود. این قصبه
فم الحوتلغتنامه دهخدافم الحوت . [ ف َ مُل ْ ] (اِخ ) نام ستاره ای است در دهان صورت فلکی ماهی یا حوت . (یادداشت مؤلف ) : وز فم الحوت نهادی دندان بر سر ترکش ترکان اسد.خاقانی .
فم الصلحلغتنامه دهخدافم الصلح . [ ف َ مُص ْ ص ُ ] (اِخ ) شهرکی است آبادان و بانعمت بر مشرق دجله به عراق . (حدود العالم ).