travelدیکشنری انگلیسی به فارسیمسافرت رفتن، سفر، مسافرت، حرکت، سیر، گردش، جهانگردی، سیاحت، جنبش، سفر کردن، مسافرت کردن، پیمودن، سیاحت کردن، در نرو دیدن، رهسپار شدن، سیر کردن
حروریةلغتنامه دهخداحروریة. [ ح َ ری ی َ ](اِخ ) نسبتی است در گفته ٔ نابغه ٔ جعدی : ایا دار سلمی بالحروریة اسلمی الی جانب الصمان فالمتثلم أقامت به البردین ثم تذکرت منازلها بین الد
پی فشردنلغتنامه دهخداپی فشردن . [ پ َ / پ ِ ف ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) ثابت قدم بودن و استوار کردن و استوار شدن قدم . (آنندراج ).پی فشاردن . ثبات ورزیدن . پایداری کردن : یکی شاه گیلان
اوداجلغتنامه دهخدااوداج . [ اَ] (ع اِ) ج ِ ودج . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به ودج شود. || ج ِ وِداج . (غیاث اللغات ). ج ِ ودج . رگهای گردن . رجوع به ودج شود : گرفتم رگ
حکاک مرغزیلغتنامه دهخداحکاک مرغزی . [ ح َک ْ کا ک ِ م َ ] (اِخ ) از قدمای شعر است . و طبع او بهزل و هجا نیز مائل بوده است . چنانکه سوزنی در وصف خویش گوید:من آن کسم که چو کردم بهجو کرد