فغانلغتنامه دهخدافغان . [ف َ ] (صوت ) افغان . (فرهنگ فارسی معین ). کلمه ٔ تأسف ، یعنی آه ، دریغا، دردا. (ناظم الاطباء). ای فریاد. ای وای . امان : فغان از این غراب بین و وای اوک
فغان برکشیدنلغتنامه دهخدافغان برکشیدن . [ ف َ ب َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) فریاد کشیدن . فریاد کردن . ناله کردن . زاری و فغان کردن : بخندید و آنگه فغان برکشیدطلایه چو آواز رستم شنید.فر
فغان برآمدنلغتنامه دهخدافغان برآمدن . [ ف َ ب َ م َدَ ] (مص مرکب ) بلند شدن فریاد و ناله : با این جفا که اکنون با عاشقان نمودی روزی نگفت یک کس کز یک فغان برآمد.خاقانی .
فغان برکشیدنلغتنامه دهخدافغان برکشیدن . [ ف َ ب َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) فریاد کشیدن . فریاد کردن . ناله کردن . زاری و فغان کردن : بخندید و آنگه فغان برکشیدطلایه چو آواز رستم شنید.فر
فغان برآمدنلغتنامه دهخدافغان برآمدن . [ ف َ ب َ م َدَ ] (مص مرکب ) بلند شدن فریاد و ناله : با این جفا که اکنون با عاشقان نمودی روزی نگفت یک کس کز یک فغان برآمد.خاقانی .
فغان برآوردنلغتنامه دهخدافغان برآوردن . [ ف َ ب َ وَ دَ ] (مص مرکب ) فریاد کسی را بلند کردن : خاقانی این سخن گفت اورا زبان فروبست تا ناگهی نباید کز تو فغان برآرد. خاقانی . || فریاد زدن