فغلغتنامه دهخدافغ. [ ف َ ] (اِ) بغ. از سغدی فَغ فُغ به معنی بت است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). به لغت فرغانه و ماوراءالنهر به معنی بت باشد که عربان صنم خوانند. || معشوق . یا
فغفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. بت؛ صنم.۲. معشوق؛ دلبر: ◻︎ گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار / گفتا که از «فغان» بُوَد اندر جهان فغان (عنصری: لغتنامه: فغ).
فقلغتنامه دهخدافق . [ ف َق ق ] (ع مص ) گشادن چیزی را. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || گشادن شکوفه ٔ نر و ماده ٔ خرما برای آمیزش . (از اقرب الموارد).
فغفورلغتنامه دهخدافغفور. [ ف َ ] (اِ مرکب ) پادشاه چین را گویند هرکه باشد. (برهان ). لقب پادشاهان چین و کلمه ٔ پارسی است ، فغ به معنی خدای یا بت و پور یا فور به معنی پسر. (یادداش
فغوارهلغتنامه دهخدافغواره . [ ف َغ ْ رَ /رِ ] (ص مرکب ) کسی که از غایت تکبر و غرور و یا از بسیاری اندوه و ملال ساکت باشد و سخن نگوید. (فرهنگ فارسی معین ). کسی را گویند که از غایت
فغوارهفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهویژگی کسی که از فرط غرور و تکبر یا از بسیاری اندوه و دلتنگی حرف نزند و مانند بت ساکت و بیحرکت باشد: ◻︎ فغفور بودم و فغ من پیشم / فغ رفت و من بماندم فغواره (ابو