فصاحلغتنامه دهخدافصاح . [ ف ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ فصیح و فصیحة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به فصیح و فصیحة شود.
فصائحلغتنامه دهخدافصائح . [ ف َ ءِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ فصیحة.(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به فصیحة شود.
فصاةلغتنامه دهخدافصاة. [ ف َ ] (ع اِ) یکی از فَصی ̍ که به معنی دانه ٔ مویز است . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
فصاحتلغتنامه دهخدافصاحت . [ ف َ ح َ ] (ع مص ) گشاده زبان شدن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). گشاده سخن و درست مخارج گردیدن . (منتهی الارب ). فصیح شدن . (از اقرب الموارد). || زبان آور شدن . (منتهی الارب ). || بزبان عربی سخن گفتن اعجمی و معنیش دریافت شدن یا عربی بودن وزبان آور گردیدن . (منتهی الارب
فصاحةدیکشنری عربی به فارسیبند , مفصل بندي , تلفظ شمرده , طرز گفتار , شيوايي , فصاحت , سخنوري , علم فصاحت , علم بيان
فصاحت فرهنگ فارسی عمید۱. فصیح بودن؛ زبانآور بودن.۲. روان بودن سخن.۳. تیززبانی؛ زبانآوری.۴. روانی کلام.۵. (ادبی) در بدیع، خالی بودن کلام از ضعف تٲلیف، تنافر، و تعقید لفظی و معنوی.
فصیحةلغتنامه دهخدافصیحة. [ ف َ ح َ ] (ع ص ) مؤنث فصیح . ج ، فصاح ، فصائح ، (منتهی الارب ) فصیحات . (اقرب الموارد). رجوع به فصیح شود.
فصحلغتنامه دهخدافصح . [ ف َ ](ع ص ) زبان آور. ج ، فصاح . (منتهی الارب ). || (اِمص ) بیان . (از اقرب الموارد). || (مص ) سخت روشن گردیدن کسی را صبح و چیره شدن روشنی بر کسی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || گشاده سخن و درست مخارج گردیدن . (منتهی الارب ). فصاحت . رجوع به فصاحت شود. || زبان
فصیحلغتنامه دهخدافصیح . [ ف َ ] (ع ص ) زبان آور. (منتهی الارب ). دارای فصاحت : رجل فصیح . (از اقرب الموارد) : وزیر پرسید که امیران را چون ماندید؟... دانشمند به سخن آمد و فصیح بود. (تاریخ بیهقی ).فصیحی کو سخن چون آب گفتی سخن با او به اصطرلاب گفتی . <p class=
لیثلغتنامه دهخدالیث . [ ل َ ] (اِخ ) ابن سعد، مکنی به ابی الحارث . از اصحاب مالک بن انس و از رواة او. او راست : کتاب التاریخ و کتاب مسائل فقه . وی از معاویةبن صالح و عبدالعزیزبن ابی سلمة و اباالنضر روایت کند. و به روزگار هارون الرشید درگذشته است . ابن جوزی در سیرة عمربن عبدالعزیز آرد: و عن ا
لیثلغتنامه دهخدالیث . [ ل َ ] (اِخ ) ابن مظفربن نصربن سیار. صاحب خلیل و مؤلف کتاب العین و آنگاه که لغویین لیث مطلق گویند مراد همین کس است ، چنانکه جوالیقی در المعرب و جز آن . یاقوت گوید:اللیث بن المظفر کذا قال الازهری فی مقدمة کتابه اللیث بن المظفر و قال ابن المعتز فی کتاب الشعراء من تصنیفه
فصاحتلغتنامه دهخدافصاحت . [ ف َ ح َ ] (ع مص ) گشاده زبان شدن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). گشاده سخن و درست مخارج گردیدن . (منتهی الارب ). فصیح شدن . (از اقرب الموارد). || زبان آور شدن . (منتهی الارب ). || بزبان عربی سخن گفتن اعجمی و معنیش دریافت شدن یا عربی بودن وزبان آور گردیدن . (منتهی الارب
فصاحةدیکشنری عربی به فارسیبند , مفصل بندي , تلفظ شمرده , طرز گفتار , شيوايي , فصاحت , سخنوري , علم فصاحت , علم بيان
فصاحت فرهنگ فارسی عمید۱. فصیح بودن؛ زبانآور بودن.۲. روان بودن سخن.۳. تیززبانی؛ زبانآوری.۴. روانی کلام.۵. (ادبی) در بدیع، خالی بودن کلام از ضعف تٲلیف، تنافر، و تعقید لفظی و معنوی.
افصاحلغتنامه دهخداافصاح . [ اِ ] (ع مص ) برآمدن مرد از چیزی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). خارج شدن و خلاص مرد از چیزی . (از اقرب الموارد). || بفصاحت سخن گفتن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). چیره زبان شدن . (یادداشت مؤلف ). || بی کفک گردیدن شیر یا منقطع شدن فله ٔ آن . (منتهی الا