فشانلغتنامه دهخدافشان . [ ف َ ] (اِ) به معنی چشان است و گرز را گویند. (انجمن آرا از فرهنگ جهانگیری ). لغتی است بی شاهد در یک نسخه به معنی گذر و در دو نسخه ٔ دیگر به معنی گرز است
فشانلغتنامه دهخدافشان . [ ف َ / ف ِ ] (نف مرخم ) ریزنده و ریزان . (برهان ). در بعضی کلمات مرکب به معنی فشاننده آید. (فرهنگ فارسی معین ):- آتش فشان ؛ آتشبار. آنچه از خود آتش بیف
فشانلغتنامه دهخدافشان . [ ف ِ ] (اِخ ) دهی است بخش خفر شهرستان جهرم ، دارای 325 تن سکنه . آب آن از قنات و رودخانه ٔ قره آغاج و محصول عمده اش غله ، برنج ، بادام ، خرما و مرکبات ا
ملک فشانلغتنامه دهخداملک فشان . [ م ُ ف َ / ف ِ ] (نف مرکب ) ملک فشاننده . ملک بخش : خدایگان سلاطین بحر و بر دل شادملک نهاد و ممالک پناه و ملک فشان .سلمان ساوجی (از آنندراج ).
برکانلغتنامه دهخدابرکان . [ ب ُ ] (معرب ، اِ) کوه آتش فشان . مأخوذ از کلمه ٔ یونانی (؟) ولکانوس ، خدای آتش . (از یادداشت مؤلف ). جبل النار: و فی هذه الجزیرة [ سرندیب ] جبل عال
هلاکیلغتنامه دهخداهلاکی . [ هََ ] (اِخ ) همدانی . شاعری خوش سلیقه و هموار است . در خدمت شاهزاده بهرام میرزا پرورش یافت . هرگونه شعری گفت و تا حدی مولویت هم داشت . کتابی به نام «ش
رخلغتنامه دهخدارخ . [ رُ ] (اِ) رخساره . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔمؤلف ) (ناظم الاطباء) (از کشاف اصطلاحات الفنون ) (غیاث اللغات ) (از فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ اوبه
تیرلغتنامه دهخداتیر. (اِ) معروف است و به عربی سهم خوانند. (برهان ). تیر که ازکمان جهد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 139). تیر کمان .(فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا). ترجمه ٔ سهم ، و خدنگ