فسیحلغتنامه دهخدافسیح . [ ف َ ] (ع ص ) فراخ . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) : در هر یک سرایی فسیح و خطه ای وسیع می بایست از جهت فیالان و مرتبان طعام و کافلان حوائج . (ترجمه ٔ
فسیحیلغتنامه دهخدافسیحی . [ ف َ ] (اِخ ) اصلش از اردستان از توابع اصفهان و کیفیت سایر احوالش از نظر پنهان است . این دو مطلع از اوست :گهی که بر دلت از دیگری غباری هست مگر بخاطرت آ
فسیحیلغتنامه دهخدافسیحی . [ ف َ ] (اِخ ) اصلش از اردستان از توابع اصفهان و کیفیت سایر احوالش از نظر پنهان است . این دو مطلع از اوست :گهی که بر دلت از دیگری غباری هست مگر بخاطرت آ
گرمینهلغتنامه دهخداگرمینه . [ گ َ ن َ ] (اِخ ) نام شهرکی است در شرقی بخارا و ولایتی فسیح و عریض است و اکثر پسر امیر بخارادر آنجا به حکومت می نشیند و سالی پنجاه هزار دینار منافع دی
فراخفرهنگ مترادف و متضادبسیط، پهن، جادار، رحب، عریض، فسیح، فضادار، گشاد، گشاده، متسع، واسع، وسیع ≠ تنگ