فسونلغتنامه دهخدافسون . [ ف ُ ] (اِ) افسون و آن کلماتی باشد که فسونگران و عزائم خوانان و ساحران بجهت مقاصد خوانند و نویسند. (برهان ). ورد. سحر : هجران یار بر جگرت زخم مار زدآن زخم مار نی که به باد و فسون بری . خاقانی .فسونی زیر لب
فسونفرهنگ مترادف و متضاد۱. تغابن، خدعه، دستان، دغا، فریب، مکر، نیرنج، نیرنگ ۲. افسون، افسونگری، جادو، جادوگری، سحر، شیوه، غمزه، فریب ۳. تسخیر، جادو، طلسم، فسوس
فسون خوانلغتنامه دهخدافسون خوان . [ ف ُ خوا / خا] (نف مرکب مرخم ) فسون خواننده . فسونگر : دشمن از آن گل که فسون خوان بدادترس بر او چیره شد و جان بداد. نظامی .آن فسون خوانان که در تن جان به افسون میدهند<
فسون خواندنلغتنامه دهخدافسون خواندن . [ ف ُ خوا / خا دَ ] (مص مرکب ) خواندن اوراد و عزایم در فسونگری . || به کنایت فریب دادن . گول زدن . براهی دیگر بردن : فزونی مر او راست بر ما کنون به دینار خوانیم بر وی فسون .
فسون دانستنلغتنامه دهخدافسون دانستن . [ ف ُ ن ِ ت َ ] (مص مرکب ) آشنا بودن به فسون و افسونگری : خردمند دانا نداند فسون که از چنبر او سر آرد برون .فردوسی .
فسون دمیدنلغتنامه دهخدافسون دمیدن . [ ف ُ دَ دَ ] (مص مرکب ) فسون خواندن . افسون کردن . فریب دادن . گول زدن : برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظکز این فسانه و افسون مرا بسی یاد است .حافظ.
فسون ساختنلغتنامه دهخدافسون ساختن . [ ف ُ ت َ ] (مص مرکب ) فسون خواندن . فسون کردن . تزویر کردن : چه فسون ساختند وباز چه رنگ آسمان کبود و آب چو زنگ ؟فرخی .
فسونگرلغتنامه دهخدافسونگر. [ ف ُ گ َ ] (ص مرکب ) فسون خوان . فسون ساز. آنکه جادو و نیرنگ کند : فسونگر چو بر تیغ بالا رسیدز دیبا یکی پر بیرون کشید. فردوسی .فسونگر به گفتار نیکو همی برون آرد از دردمندان سقم .
فسونگریلغتنامه دهخدافسونگری . [ ف ُ گ َ ] (حامص مرکب ) افسون . فسون . فسون خواندن . فسون کردن : پیش افسون آنچنان پریی نتوان رفت بی فسونگریی .نظامی .
فسونیلغتنامه دهخدافسونی . [ ف ُ ] (اِخ ) محمودبیک فسونی . گویند از تبریز است . کارمند دفتر است و سیاق را خوب میداند. حسن صورت و سیرت هم دارد. این ابیات از اوست :مُردم از غم سخن از رفتن خود چند کنی این نه حرفی است که گویی و شکرخند کنی گشته غیر از تو دل آزرده و من در تابم که دلش
فسونگرفرهنگ فارسی عمید= افسونگر: ◻︎ چنان کز فسونگر گریزند دیوان / به صد میل از ایشان گریزد فسونگر (قطران: ۱۲۱).
تولةلغتنامه دهخداتولة. [ ت ِ وَ ل َ / ت ُ وَ ل َ ] (ع اِ) جادوئی و تعویذ و فسون دوستی و مهره ٔ فسون دوستی و مهره ٔ فسون که زنان شوهر را بدان شیفته ٔ خود گردانند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ذیل اقرب الموارد). مانند تعویذی که زنان سازند تا شویشان ایشان را دو
فسون خوانلغتنامه دهخدافسون خوان . [ ف ُ خوا / خا] (نف مرکب مرخم ) فسون خواننده . فسونگر : دشمن از آن گل که فسون خوان بدادترس بر او چیره شد و جان بداد. نظامی .آن فسون خوانان که در تن جان به افسون میدهند<
فسون خواندنلغتنامه دهخدافسون خواندن . [ ف ُ خوا / خا دَ ] (مص مرکب ) خواندن اوراد و عزایم در فسونگری . || به کنایت فریب دادن . گول زدن . براهی دیگر بردن : فزونی مر او راست بر ما کنون به دینار خوانیم بر وی فسون .
فسون دانستنلغتنامه دهخدافسون دانستن . [ ف ُ ن ِ ت َ ] (مص مرکب ) آشنا بودن به فسون و افسونگری : خردمند دانا نداند فسون که از چنبر او سر آرد برون .فردوسی .
فسون دمیدنلغتنامه دهخدافسون دمیدن . [ ف ُ دَ دَ ] (مص مرکب ) فسون خواندن . افسون کردن . فریب دادن . گول زدن : برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظکز این فسانه و افسون مرا بسی یاد است .حافظ.
فسون ساختنلغتنامه دهخدافسون ساختن . [ ف ُ ت َ ] (مص مرکب ) فسون خواندن . فسون کردن . تزویر کردن : چه فسون ساختند وباز چه رنگ آسمان کبود و آب چو زنگ ؟فرخی .
پرافسونلغتنامه دهخداپرافسون . [ پ ُ اَ ] (ص مرکب ) پرفریب . پردستان : همی گفت و مژگان پر از آب کردپرافسون دل و لب پر از باد سرد.فردوسی .
پرفسونلغتنامه دهخداپرفسون . [ پ ُ ف ُ ] (ص مرکب ) پرحیله . پرمکر. پرفریب . پرفسوس : بفرمود تا نزد او شد قلون ز ترکان دلیری گوی پرفسون . فردوسی .فرستاد با او بخانه درون نهانی زن جادوی پرفسون . اسدی .ه
افسونلغتنامه دهخداافسون . [ اَ ] (اِ) عزیمت .(آنندراج ). عزیمه و چیزی که شخص را از آفت و صدمه ٔ چشم زخم و زهر حیوانات زهردار محفوظ دارد. (ناظم الاطباء). خواندن کلماتی باشد مر عزایم خوانان و ساحران رابجهت مقاصد خود. (برهان ). کلماتی که جادوگر و عزایم خوان بر زبان راند. (فرهنگ فارسی معین ). || ب
افسونفرهنگ فارسی عمید۱. حیله؛ تزویر؛ مکر؛ نیرنگ؛ دمدمه.۲. کلماتی که جادوگران و عزائمخوانان هنگام جادو کردن به زبان میآورند.۳. سحر؛ جادو.⟨ افسون کردن: (مصدر متعدی)۱. حیله کردن؛ نیرنگ به کار بردن.۲. سحر کردن.