فسخلغتنامه دهخدافسخ . [ ف َ ] (ع مص ) زایل گردانیدن دست کسی را از جای . || تباه گردانیدن رای را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || شکستن . (منتهی الارب ). || جداجدا کردن . (
فسخفرهنگ انتشارات معین(فَ سْ) [ ع . ] (مص م .) 1 - باطل کردن ، نقض کردن .2 - جداجدا کردن . 3 - تباه گردانیدن .
خسفلغتنامه دهخداخسف . [ خ َ ] (ع مص ) بسیارشیر گردیدن ماده شتر و در زمستان زود خشک شدن آن . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد). منه : خسفت الناقه . || خسیف و
فسخ کردنلغتنامه دهخدافسخ کردن . [ ف َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) زایل کردن . || باطل کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
لغو به خواست مسافرcancellation by the travellerواژههای مصوب فرهنگستانفسخ قرارداد سفر یا خدمات گردشگری به خواست مسافر قبل از استفاده از آن