فرو کردنواژهنامه آزادگستردن، دراز کردن. سر برآور از گلیمت ای کریم پس فرو کن پای بر قدر گلیم منطق الطیر عطار، ت؛شفیعی:ش.بیت:379
فروکردنلغتنامه دهخدافروکردن . [ ف ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) چیزی را به درون چیزی دربردن ، چنانکه سوزن را به تن آدمی . (یادداشت بخط مؤلف ). در میاه چیزی داخل کردن . (ناظم الاطباء). فرو
فروکردنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: حرکت کردن، فروبردن، داخل کردن، وارد کردن، جای دادن، چکش زدن، میخ کوبیدن، کوبیدن درمایع فروبردن، درآب گذاشتن، زیر آب کردن، غوطه دادن، غوطهورساختن، غرق کر
فروکردنفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. داخل کردن چیزی درون چیزی یا جایی.۲. [قدیمی] گستردن.۳. [قدیمی] ریختن.۴. [قدیمی] پایین آوردن.۵. [قدیمی] چیدن یا ریزانیدن بار درخت یا گل.
اغرسدیکشنری عربی به فارسیفرو کردن , جايگير ساختن , تلقين کردن , پا گذاشتن , پايمال کردن , چکاندن , چکه چکه ريختن , کم کم تزريق کردن , اهسته القاء کردن , کم کم فهماندن