فروگشتنلغتنامه دهخدافروگشتن . [ ف ُ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) غائب شدن . (آنندراج ). || گردش کردن . گشتن : گرد جهان تمام فروگشت و بنگریداو را گزید و کرد بنزدیک او قرار. فرخی . || شکم دا
فروکشتنلغتنامه دهخدافروکشتن . [ ف ُ ک ُ ت َ ] (مص مرکب ) خاموش کردن و انطفاء آتش ، شمع، چراغ و جز آن . (از یادداشتهای مؤلف ) : قندیل زرین آفتاب چراغ سیمین مهتاب فروکشت . (سندبادنا
شکم دادنلغتنامه دهخداشکم دادن . [ ش ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) فروگشتن از میان . به طرف بیرون خم شدن . (یادداشت مؤلف ). انحنا پیدا کردن . (فرهنگ فارسی معین ). لمبر دادن : گردون ز گرانسن
فرولغتنامه دهخدافرو. [ ف ُ ] (پیشوند، ق ) به معنی فرود. در زبان پهلوی فْرُت ، در پارسی باستان فْرَوَتا . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). فرود و زیر و تحت و پایین و شیب و نشیب و پست
فروکشتنلغتنامه دهخدافروکشتن . [ ف ُ ک ُ ت َ ] (مص مرکب ) خاموش کردن و انطفاء آتش ، شمع، چراغ و جز آن . (از یادداشتهای مؤلف ) : قندیل زرین آفتاب چراغ سیمین مهتاب فروکشت . (سندبادنا
فروگاشتنلغتنامه دهخدافروگاشتن . [ ف ُ ت َ ] (مص مرکب ) به پایین آمدن . بازگشتن : از آن کوه غلطان فروگاشتندمر آن خفته را کشته پنداشتند.فردوسی .