فروکِشَند کِهین میانگینmean low-water neapsواژههای مصوب فرهنگستانمیانگین ارتفاع فروکِشَندها در کِهکِشَندهای یک مکان در طی یک دورۀ نوزدهساله
فراکِشَند کهین میانگینmean high-water neapsواژههای مصوب فرهنگستانمیانگین ارتفاع فراکِشَندها در کِهکِشَندهای یک مکان در طی یک دورۀ نوزدهساله
فروکِشَندlow tide, low water, LWواژههای مصوب فرهنگستانیشترین حد پایین رفتن پوستۀ زمین و سطح آب اقیانوس و جوّ براثر نیروهای گرانشی ماه و خورشید
فروکِشَند فروتر میانگینmean lower low water, MLLWواژههای مصوب فرهنگستانمیانگین ارتفاع فروکِشَندهای فروتر در یک مکان در طی یک دورۀ نوزدهساله
فروکِشَند فراترhigher low water, HLWواژههای مصوب فرهنگستانفروکِشَند بالاتر از میان دو فروکِشَندی که در مدت یک روز کِشَندی رخ میدهد
میدانلغتنامه دهخدامیدان . [ م َ / می ] (ع اِ) عیش فراخ خوش . || صفحه ٔ زمین بی عمارت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). میدان به کسر میم است آله باشد از دون به معنی لاغر ساختن ؛ چو
چینلغتنامه دهخداچین . (اِ) شکن و بهم کشیدگی و ترنجیدگی در پوست روی یا پارچه یا چرم و امثال آنها. آژنگ . (از فرهنگ اسدی نخجوانی ). شکنج . (برهان ) (آنندراج ). یرا. (ملحقات برهان
آبگینهلغتنامه دهخداآبگینه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) جسمی جامد غیر حاجب ماوراء که از ذوب سنگ آتش زنه (چخماق ) با قلیا (ملح القلی ) سازند. شیشه . زجاج . زُجاجه . اَسر : بازرگانان م
اکسیرلغتنامه دهخدااکسیر. [ اِ ] (معرب ، اِ) به اصطلاح کیمیاگران جوهر گدازنده و آمیزنده و کامل کننده که ماهیت جسم را تغییر دهد یعنی جیوه را نقره و مس را طلا کند و چنین جوهری وجود
برزدنلغتنامه دهخدابرزدن . [ ب َ زَ دَ ] (مص مرکب ) زدن : آن ساعدی که خون بچکد زو ز نازکی گر برزنی بر او بر یک تار ریسمان . خسروی .اگر آسمان برزمین برزنی و گر آتش اندر جهان درزنی