فروکش کردندیکشنری فارسی به انگلیسیabate, bate, calm, die, ease, sink, lag, lull, recede, relent, subside
فروکش کردنلغتنامه دهخدافروکش کردن . [ ف ُ ک َ / ک ِ ک َ دَ ](مص مرکب ) دعوا کردن با لجاجت و سماجت . || اقامت کردن و در جایی ماندن . (برهان ) : دل گفت فروکش کنم این شهربه بویش بیچاره ن
فروکش کردنفرهنگ انتشارات معین( ~ . کَ دَ) (مص ل .) 1 - مهار شدن . 2 - در جایی فرود آمدن و ماندن . 3 - از شدت و حدّت چیزی کم شدن .
فرونشستنلغتنامه دهخدافرونشستن . [ ف ُ ن ِ ش َ ت َ] (مص مرکب ) خاموش شدن آتش و هر چیزی که شعله دارد انطفاء : تو آن مشعله ٔ دولتی از برای امیرالمؤمنین که فرونمی نشیند. (تاریخ بیهقی )
چراغ مردنلغتنامه دهخداچراغ مردن . [ چ َ / چ ِ م ُ دَ ] (مص مرکب ) لازم از چراغ کشتن . (آنندراج ). خاموش شدن چراغ . (ارمغان آصفی ). مردن چراغ . فرومردن چراغ . فروکش کردن چراغ . گل شدن
فراغتلغتنامه دهخدافراغت . [ ف َ غ َ ] (ع مص ) پرداختن . فراغ . رجوع به فراغ شود. || (اِمص ) فرصت و مهلت . (ناظم الاطباء). مجال : دوست دیوانی را فراغت دیدار دوستان وقتی بود که از
دستلغتنامه دهخدادست . [ دَ] (اِ) از اعضای بدن . دوقسمت جدا از بدن که در دو طرف تن واقع و از شانه به پائین فروآویخته است و از چند قسمت مرکب است : بازو و ساعد و کف دست و انگشتان
جزردیکشنری عربی به فارسیهويج , زردک , زردک مانند , موي قرمز , جزر , فروکش , فرونشيني , زوال , فروکش کردن , افول کردن , ريشه , بن , اصل , اصول , بنياد , بنيان , پايه , اساس , سرچشمه , ز