فروشدنلغتنامه دهخدافروشدن . [ ف ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) فرودآمدن . پایین آمدن . (از ناظم الاطباء). بسوی پایین رفتن . از بلندی پایین رفتن : به گور وی فروشدند و دفن کردندش . (مجمل التواریخ و القصص ).لیکن سوی مرد خرد خوشیهاش زهر است همی چون فروشد از کام . <p class
فروشیدنلغتنامه دهخدافروشیدن . [ ف ُ دَ ] (مص ) فروختن . (آنندراج ) : زودتر استر فروشید آن حریص یافت از غم وز زیان آن دم محیص .مولوی (از فرهنگ فارسی معین ).
روز فروشدنلغتنامه دهخداروز فروشدن . [ ف ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) در تداول عامه ٔ مردم گناباد (خراسان ) غروب فرارسیدن . غروب شدن . || کنایه از بسر آمدن عمر. (آنندراج ).
سر فروشدنلغتنامه دهخداسر فروشدن . [ س َ ف ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) افکنده شدن سر از شرمساری یا پشیمانی : خردمند را سر فروشد ز شرم شنیدم که میرفت و میگفت نرم . سعدی . || فرورفتن . مشغول گشتن : شبی سر فروشد به اند
نام در آب فروشدنلغتنامه دهخدانام در آب فروشدن . [ دَ ف ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) گم شدن . ناپدید شدن . (ناظم الاطباء). فراموش و متروک گشتن : زهی حیدردلی کز روی مردی به آب اندر فروشد نام حاتم .خواجه عمید (از آنندراج ).
روز فروشدنلغتنامه دهخداروز فروشدن . [ ف ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) در تداول عامه ٔ مردم گناباد (خراسان ) غروب فرارسیدن . غروب شدن . || کنایه از بسر آمدن عمر. (آنندراج ).
سر فروشدنلغتنامه دهخداسر فروشدن . [ س َ ف ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) افکنده شدن سر از شرمساری یا پشیمانی : خردمند را سر فروشد ز شرم شنیدم که میرفت و میگفت نرم . سعدی . || فرورفتن . مشغول گشتن : شبی سر فروشد به اند
نام در آب فروشدنلغتنامه دهخدانام در آب فروشدن . [ دَ ف ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) گم شدن . ناپدید شدن . (ناظم الاطباء). فراموش و متروک گشتن : زهی حیدردلی کز روی مردی به آب اندر فروشد نام حاتم .خواجه عمید (از آنندراج ).
گربه ٔ کسی به انبان فروشدنلغتنامه دهخداگربه ٔ کسی به انبان فروشدن . [ گ ُ ب َ / ب ِ ی ِ ک َ ب ِ اَم ْ ف ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از کمال کامیابی او. (آنندراج ) (غیاث ).
ارتماسلغتنامه دهخداارتماس .[ اِ ت ِ ] (ع مص ) به آب فروشدن . (منتهی الارب ). فروشدن در آب . اغتماس . انغماس . غمس . در آب غوطه خوردن .
فرودشدنلغتنامه دهخدافرودشدن . [ ف ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) پایین رفتن . فرورفتن . فروشدن : اگر حلوای تر شد نام شیرین نخواهد شد فرود از کام شیرین . نظامی .رجوع به فروشدن شود.
غموسلغتنامه دهخداغموس . [ غ ُ ] (ع مص ) فروشدن . (مصادر زوزنی ). غایب و ناپدید شدن . غمس النجم ؛ غاب . (اقرب الموارد). || به آب فروشدن . (مصادر زوزنی ).
مغیربانلغتنامه دهخدامغیربان . [ م ُ غ َ رِ ] (ع اِ مصغر)مصغر مَغرِبان . ج ، مغیربانات . (منتهی الارب ). مصغر مغربان به معنی جای فروشدن آفتاب . (آنندراج ). جای فروشدن آفتاب و مغرب . ج ، مغیربانات . (ناظم الاطباء). || وقت فروشدن خورشید. (مهذب الاسماء): لقیته مغیربان الشمس و مغیرباناتها؛ او را به ه
روز فروشدنلغتنامه دهخداروز فروشدن . [ ف ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) در تداول عامه ٔ مردم گناباد (خراسان ) غروب فرارسیدن . غروب شدن . || کنایه از بسر آمدن عمر. (آنندراج ).
سر فروشدنلغتنامه دهخداسر فروشدن . [ س َ ف ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) افکنده شدن سر از شرمساری یا پشیمانی : خردمند را سر فروشد ز شرم شنیدم که میرفت و میگفت نرم . سعدی . || فرورفتن . مشغول گشتن : شبی سر فروشد به اند
نام در آب فروشدنلغتنامه دهخدانام در آب فروشدن . [ دَ ف ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) گم شدن . ناپدید شدن . (ناظم الاطباء). فراموش و متروک گشتن : زهی حیدردلی کز روی مردی به آب اندر فروشد نام حاتم .خواجه عمید (از آنندراج ).
گربه ٔ کسی به انبان فروشدنلغتنامه دهخداگربه ٔ کسی به انبان فروشدن . [ گ ُ ب َ / ب ِ ی ِ ک َ ب ِ اَم ْ ف ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از کمال کامیابی او. (آنندراج ) (غیاث ).