فروجةلغتنامه دهخدافروجة. [ ف َرْ رو ج َ ] (ع اِ) جوزه ٔ مرغ ، یعنی بچه ٔ ماکیان . (غیاث ). واحد فروج و فراریج . (اقرب الموارد). رجوع به فروج و فراریج شود.
فروزهلغتنامه دهخدافروزه . [ ف ُ زِ ] (اِ) به معنی صفت که مقابل ذات است . چون فروز به معنی روشنی است و بروشنی چیزها شناخته شود، همچنین فروزه یعنی صفت معرف و شناسای حقیقت چیزها خواهد بود. (از انجمن آرا) (آنندراج )(از فرهنگ دساتیر). برساخته ٔ فرقه ٔ آذرکیوان است .
فروزةلغتنامه دهخدافروزة. [ ف َرْ وَ زَ ] (ع مص ) مردن و هلاک گردیدن . (منتهی الارب ). موت . (از اقرب الموارد).
فیروزهلغتنامه دهخدافیروزه . [ زَ ] (اِخ ) دهی است از بخش حومه ٔ شهرستان بجنورد که دارای یکهزارتن سکنه است . آب آن از رودخانه و محصول عمده اش غله ،بنشن و میوه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فروزهلغتنامه دهخدافروزه . [ ف ُ زِ ] (اِ) به معنی صفت که مقابل ذات است . چون فروز به معنی روشنی است و بروشنی چیزها شناخته شود، همچنین فروزه یعنی صفت معرف و شناسای حقیقت چیزها خواهد بود. (از انجمن آرا) (آنندراج )(از فرهنگ دساتیر). برساخته ٔ فرقه ٔ آذرکیوان است .
فروزهدیکشنری فارسی به انگلیسیcharacter, characteristic, ethos, feature, personality, property, quality
دام داشتنلغتنامه دهخدادام داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) دامداری . مالک دام بودن . حافظ و نگهبان دام بودن (در هر دو معنی آلت صید و حیوان اهلی ). || وسیله ٔ صید قرار دادن دام و تله : زانکه دین را دام دارد بیشتر پرهیز کن زانکه سوی او چو آمد صید را زنهار نیست .<p class
دام رودلغتنامه دهخدادام رود. (اِخ ) دهی است از دهستان فروغن بخش ششتمد شهرستان سبزوار، واقع در 42هزارگزی باختر ششتمد و 4هزارگزی جنوب کال شور. جلگه است و گرمسیر و دارای 270 تن سکنه . آب آن از قنات
دام ساختنلغتنامه دهخدادام ساختن . [ ت َ ] (مص مرکب ) ساختن تله و دام . ساختن آلت گرفتار کردن شکار و حیوانات . || دام نهادن . دام گستردن . تعبیه کردن دام . حیله ورزیدن : زواره فرامرز و دستان سام نباید که سازند پیش تودام . فردوسی .دام هم
فروزهلغتنامه دهخدافروزه . [ ف ُ زِ ] (اِ) به معنی صفت که مقابل ذات است . چون فروز به معنی روشنی است و بروشنی چیزها شناخته شود، همچنین فروزه یعنی صفت معرف و شناسای حقیقت چیزها خواهد بود. (از انجمن آرا) (آنندراج )(از فرهنگ دساتیر). برساخته ٔ فرقه ٔ آذرکیوان است .
آفروزهلغتنامه دهخداآفروزه . [زَ / زِ ] (اِ) فروزینه . گیره . آتش زنه : کنم ز آتش طبع تو آفرازه بلندز آفرین تو گر باشد آفروزه ٔ من . سوزنی .|| فتیله ٔ چراغ . پلیته . ذباله . زَم .
افروزهلغتنامه دهخداافروزه . [ اَ زَ/ زِ ] (اِ) فتیله ٔ چراغ . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). آفروزه . || آنچه بدان آتش گیرانند. آتش گیره . (فرهنگ فارسی معین ). || شهاب . (یادداشت دهخدا). رجوع به آفروزه شود.