فروجةلغتنامه دهخدافروجة. [ ف َرْ رو ج َ ] (ع اِ) جوزه ٔ مرغ ، یعنی بچه ٔ ماکیان . (غیاث ). واحد فروج و فراریج . (اقرب الموارد). رجوع به فروج و فراریج شود.
فُرُوجِهِمْفرهنگ واژگان قرآنشرمگاههايشان (کلمه فروج جمع فرج است به معناي عورت زن و مرد است ، که مردم از بردن نام آنها شرم ميکنند و حفظ فروج کنايه از اجتناب از ارتباط نامشروع است ، از قبيل
فروجهیدنلغتنامه دهخدافروجهیدن . [ ف ُ ج َ دَ ] (مص مرکب ) فروجستن . (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به فروجستن شود.
فروجهیدنلغتنامه دهخدافروجهیدن . [ ف ُ ج َ دَ ] (مص مرکب ) فروجستن . (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به فروجستن شود.
ورجستنلغتنامه دهخداورجستن . [ وَ ج َ ت َ ] (مص مرکب ) برجستن . جستن به سوی بالا. در مقابل فروجستن .- امثال :تا توانی ورجه چون نتوانستی فروجه .
پالکانهلغتنامه دهخداپالکانه . [ ل ِ ن َ / ن ِ ] (اِ) بالکانه . دری کوچک بود در دیوار که ازو پنهان به بیرون نگرند و بود نیز که مشبّک کنند. در مشبک کوچک را گویند اگر آهنین بود و اگر
خاریدنلغتنامه دهخداخاریدن . [ دَ ] (مص ) ترجمه ٔ جک باشد و ترکی قیچماق گویند. (آنندراج ). خراشیدن و خارش داشتن و خارش نمودن . (ناظم الاطباء). احساسی که بر اثر ناخن یا چیز دیگر کشی
غوطةلغتنامه دهخداغوطة. [ طَ ] (اِخ ) نام نهری در دوزخ ، در حدیث آمده : من مات مدمن خمر سقاه اﷲ من نهر الغوطة؛ (یعنی هرکه بمیرد در حال افراط در میخواری ، خداوند او را از چشمه ٔ غ