فروتلغتنامه دهخدافروت . [ ف َرَ / ف ُ رَ / رُو ] (ص ) بسیار و به عربی کثیر گویند. (برهان ). بسیار و فراوان و کثیر. (ناظم الاطباء).
فروتلغتنامه دهخدافروت . [ ف ُ ] (ع مص ) تباهکار گردیدن و زنا کردن . (ناظم الاطباء). در اقرب الموارد و محیط المحیط «فرت » بدین معنی است . رجوع به فرت شود.
فروثلغتنامه دهخدافروث . [ ف ُ ] (ع اِ) ج ِ فرث ، به معنی سرگین چارپای . (از ناظم الاطباء). ج ِ فرث . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به فرث شود.
فرودلغتنامه دهخدافرود. [ ف َ ] (اِخ ) نام پسر خسروپرویز از شیرین . (ولف ) : چو نستور و چون شهریار و فرودچو مردانشه آن شاه چرخ کبود.فردوسی .
فروتندهلغتنامه دهخدافروتنده . [ ف ُ ت َ دَ / دِ ] (ص ) متعصر و فشرده شده . (برهان ). از برساخته های دساتیر است . رجوع به فرهنگ دساتیر ص 258 شود.
فروتابیدنلغتنامه دهخدافروتابیدن . [ ف ُ دَ ] (مص مرکب ) تابیدن به پائین . از بالا تابیدن : زیرا که اگر به چه فروتابدمه را نشود جلالت ماهی . ناصرخسرو.رجوع به تابیدن شود.
فروترلغتنامه دهخدافروتر. [ ف ُ ت َ ] (ق مرکب ) مقابل فراتر و برتر. پائین تر. پست تر : فروتر زکیوان ترا اورمزدبه رخشانی لاله اندر فرزد. بوشکور.برتر مشو از حد و نه فروترهشدار، مقصر مباش و غالی . ناصرخسرو.
فروتراشیدنلغتنامه دهخدافروتراشیدن . [ ف ُ ت َ دَ ] (مص مرکب ) خشک شدن و ریختن چیزی : حسنک قریب هفت سال بر دار بماند، چنانکه پایهایش همه فروتراشید و خشک شد. (تاریخ بیهقی ).
فروتقهلغتنامه دهخدافروتقه . [ ف ُ ت َ ق ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بالاولایت بخش حومه ٔ شهرستان کاشمر، واقع در پنجهزارگزی جنوب کاشمر و 2هزارگزی جنوب راه کاشمر به بروسکن . ناحیه ای است واقع در جلگه ، معتدل و دارای 2064 تن سکنه
فروتندهلغتنامه دهخدافروتنده . [ ف ُ ت َ دَ / دِ ] (ص ) متعصر و فشرده شده . (برهان ). از برساخته های دساتیر است . رجوع به فرهنگ دساتیر ص 258 شود.
فروتابیدنلغتنامه دهخدافروتابیدن . [ ف ُ دَ ] (مص مرکب ) تابیدن به پائین . از بالا تابیدن : زیرا که اگر به چه فروتابدمه را نشود جلالت ماهی . ناصرخسرو.رجوع به تابیدن شود.
فروتر آمدنلغتنامه دهخدافروتر آمدن . [ ف ُ ت َ م َ دَ ] (مص مرکب ) پائین تر آمدن . رجوع به فروتر شود. || نزدیک شدن : ای شیخ ! فروتر آی که سخن توفهم نمی کنم . (تذکرة الاولیاء). رجوع به فروتر شود.
فروتر نشستنلغتنامه دهخدافروتر نشستن . [ ف ُ ت َ ن ِ ش َ ت َ ] (مص مرکب ) عقب نشستن . پائین تر نشستن . خاموش شدن : چو بشنید پاسخ فروتر نشست برو خیره شد مرد یزدان پرست .فردوسی .
فروترلغتنامه دهخدافروتر. [ ف ُ ت َ ] (ق مرکب ) مقابل فراتر و برتر. پائین تر. پست تر : فروتر زکیوان ترا اورمزدبه رخشانی لاله اندر فرزد. بوشکور.برتر مشو از حد و نه فروترهشدار، مقصر مباش و غالی . ناصرخسرو.