فرهلغتنامه دهخدافره . [ ف َ رِه ْ ] (ص ) در زبان پهلوی فره ، فارسی باستان ظاهراً فرهیا . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). بسیار و افزون و زیاده . (برهان ) : فره گنده پیری است شوریده
فرحلغتنامه دهخدافرح . [ ف َ رَ ] (اِخ ) ابن ابی بکربن فرح ارموی ، مکنی به ابی الروح . از مردم ارومیه و فقیهی فاضل و صالح بود. در نوغان طوس نزد شیخ محمدبن ابی العباس فقه آموخت .
فرحلغتنامه دهخدافرح . [ ف َ رَ ] (اِخ ) ابن انطون بن الیاس انطون . نویسنده ای محقق بود. در طرابلس تولد یافت و همانجا به تحصیل پرداخت و در سال 1315 هَ .ق . به اسکندریه رفت و سرپ
فرحلغتنامه دهخدافرح . [ ف َ رَ ] (اِخ ) تکتوک . از قبیله ٔ بطاحین از اعراب سودان است . او در شماربزرگان شعرای سودان و از مشاهیر عصر خود بود. شعرش نیکوست . درگذشت او به سال 1017
فره ٔ ایزدیلغتنامه دهخدافره ٔ ایزدی . [ ف َرْ رَ ی ِ زَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نوری است از جانب خدای تعالی که بر خلایق فایز می شود که بوسیله ٔ آن قادر شوند بریاست و حرفتها و صنعتها
فره رودلغتنامه دهخدافره رود. [ ] (اِخ ) از جبال حدود غور برمیخیزد، بر ولایت بسیار میگذرد و آن را سقی کرده فاضلش در بحیره ٔ زره بحدود سیستان میریزد و طولش معلوم نیست که چند فرسنگ اس
فره مرواریدلغتنامه دهخدافره مروارید. [ ف َ رَ م ُ ] (اِ مرکب ) یعنی بره ٔ مروارید که مروارید کوچک باشد. (یادداشت بخط مؤلف ).
فره ٔ ایزدیلغتنامه دهخدافره ٔ ایزدی . [ ف َرْ رَ ی ِ زَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نوری است از جانب خدای تعالی که بر خلایق فایز می شود که بوسیله ٔ آن قادر شوند بریاست و حرفتها و صنعتها
فره رودلغتنامه دهخدافره رود. [ ] (اِخ ) از جبال حدود غور برمیخیزد، بر ولایت بسیار میگذرد و آن را سقی کرده فاضلش در بحیره ٔ زره بحدود سیستان میریزد و طولش معلوم نیست که چند فرسنگ اس
فره مرواریدلغتنامه دهخدافره مروارید. [ ف َ رَ م ُ ] (اِ مرکب ) یعنی بره ٔ مروارید که مروارید کوچک باشد. (یادداشت بخط مؤلف ).
فرهومندلغتنامه دهخدافرهومند. [ ف َ م َ ] (ص مرکب ) فرمند. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). مرد نورانی پاکیزه ٔ روزگار باشد. (برهان ). فرهمند. رجوع به فره و فر شود.
فرهستلغتنامه دهخدافرهست . [ ف َ هََ ] (اِ) در زبان پهلوی فرهست صیغه ٔ تفضیلی از فره به معنی بسیار، و خود به معنی بیشتر است . صادق هدایت در مجله ٔ موسیقی آن را پازند فرایست و به م