فرملغتنامه دهخدافرم . [ ف َ ](ع اِ) دوائی است که زنان شرم خود را به وی تنگ کنند. (منتهی الارب ). دارویی است که زنان به جهت تنگی موضع مخصوص استعمال کنند. (برهان ). رجوع به فرمة شود.
فرملغتنامه دهخدافرم . [ ف َ رَ ] (اِ) غم و دلتنگی و اندوه . (برهان ). دلتنگی و فروماندگی به غم . (اسدی ).- رسیده فرم ؛ غمگین . مصیبت دیده . اندوه رسیده : رفت برون میر رسیده فرم پخچ شده بوق و دریده علم . منجیک
فرملغتنامه دهخدافرم . [ ف َ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان جلال ازرک بخش مرکزی شهرستان بابل ، واقع در شمال باختری بابل . ناحیه ای است واقع در دشت ، معتدل و مرطوب و دارای 385 تن سکنه . از رودخانه ٔ ولیک و رودکاری مشروب می شود. محصولاتش برنج ، صیفی ، کنف ، مختص
فرملغتنامه دهخدافرم . [ ف ُ ] (فرانسوی ، اِ) شکل . صورت . || رسم و طرز رفتار. || قالب و نمونه . (حییم ). || در اصطلاح چاپخانه ها چهار ورق دورو یا هشت صفحه ٔ یک رو است . (یادداشت به خط مؤلف ). و گاهی 16 صفحه را نیز یک فرم گویند.
فرمفرهنگ فارسی عمیدغم؛ اندوه؛ دلتنگی: ◻︎ رفت برون میر رسیدهفرم / پخچ شده بوق و دریده علم (منجیک: شاعران بیدیوان: ۲۴۴).
فریملغتنامه دهخدافریم . [ ف ِ ] (اِخ ) جایی در جبال دیلم در یک منزلی ساریه که شهر استواری است . (از معجم البلدان ). نام یکی از دهستانهای بخش دودانگه ٔ شهرستان ساری است . دشت وسیعی است که طول آن 15 و عرض آن سه تا شش هزارگز است . از رودخانه های شیرین رود، عروس
فریمفرهنگ فارسی معین(فِ رِ) [ انگ . ] (اِ.) 1 - دسته ای از بیت ها و بایت ها که برای انتقال در قالبی مشخص جمع شوند، قابک . (فره ). 2 - قاب عینک . 3 - هر قطعه از تصاویر فیلم یا اسلاید.
خوش فرملغتنامه دهخداخوش فرم . [ خوَش ْ / خُش ْ ف ُ ] (ص مرکب ) (از: خوش فارسی + فرم فرانسه ) خوش شکل . خوش ترکیب . بافرم . با فرم خوب .
فرمان فرمالغتنامه دهخدافرمان فرما. [ ف َ ف َ ] (نف مرکب ) فرمان روا. آنکه فرمان راند وحکم فرماید. مرادف حکم فرما. (یادداشت به خط مؤلف ).فرمان روا. حاکم . آمر. مجری احکام . (ناظم الاطباء).
فرمان فرمایلغتنامه دهخدافرمان فرمای . [ ف َ ف َ ] (نف مرکب ) امیر. (زمخشری ). فرمان فرما.حاکم . آمر. مجری احکام . (ناظم الاطباء) : هرکه او خدمت فرخنده ٔ او پیشه گرفت بر جهان کامروا گردد و فرمان فرمای . فرخی .رجوع به فرمان فرما شود.
فرمان فرماییلغتنامه دهخدافرمان فرمایی . [ ف َف َ ] (حامص مرکب ) امارت . ولایت . (یادداشت به خط مؤلف ). حکومت . (ناظم الاطباء). رجوع به فرمان فرما شود.
فرمان فرمافرهنگ فارسی عمیدفرماندهنده؛ امرکننده؛ آمر؛ حاکم: ◻︎ هرکه او خدمت فرخندۀ او پیشه گرفت / بر جهان کامروا گردد و فرمانفرمای (فرخی: ۳۶۷).
فرمان گذاردنلغتنامه دهخدافرمان گذاردن . [ ف َ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) فرمان دادن . فرمودن . امر کردن . (یادداشت به خط مؤلف ).
فرمانلغتنامه دهخدافرمان . [ ف َ ] (اِ) در زبان پهلوی فرمان ، در پارسی باستان فرمانا ، در ارمنی عاریتی و دخیل هرمن ، معرب آن نیز فرمان و جمع عربی آن فرامین است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). حکم . امر. دستور. اجازه . (یادداشت به خط مؤلف ) : به کار آور آن دانشی کت خدیو<b
فرمان نیوشلغتنامه دهخدافرمان نیوش . [ ف َ ] (نف مرکب ) فرمان شنو و مطیع و آنکه گوش به فرمان میدهد. (ناظم الاطباء).
خوش فرملغتنامه دهخداخوش فرم . [ خوَش ْ / خُش ْ ف ُ ] (ص مرکب ) (از: خوش فارسی + فرم فرانسه ) خوش شکل . خوش ترکیب . بافرم . با فرم خوب .
جمسفرملغتنامه دهخداجمسفرم . [ ج َ م َ ف َ رَ ] (معرب ، اِ مرکب ) گیاهی است که در قوت به شیح ماند و در جبال اصفهان بسیار روید. (اقرب الموارد از ابن بیطار). جم اسفرم . (فرهنگ فارسی معین ). جم اسپرم . رجوع به جم اسپرم شود.
جواسفرملغتنامه دهخداجواسفرم . [ ج َ / جُو اِ ف َ رَ ] (اِ مرکب ) شاهدانه . (فرهنگ فارسی معین ). جم اسپرم . رجوع به جم اسپرم شود.
شاه اسفرملغتنامه دهخداشاه اسفرم . [ اِف َ رَ ] (اِ مرکب ) معرب شاه اسپرم . ریحان ملکی . (ضریر انطاکی ). حبق صعتری . حبق کرمانی . (تذکره ٔ ضریر انطاکی ). ضیمران . (مفاتیح ). و رجوع به شاه اسپرم شود.
شاهسفرملغتنامه دهخداشاهسفرم . [ هَِ ف َ رَ ] (اِ مرکب ) شاه اسپرم . شاهسپرغم . شاه اسپرغم . شاه اسفرهم . شاه اسپرهم . شاه پرم .شاهسپرم . شاه سپرهم . او را بتازی ضیمران گویند و نام مطلق او ریحان است و بطریق مجاز بر سایر ریاحین اطلاق کنند و بعربی او را حماحم نیز گویند و چنین گویند که حماحم شکوفه ٔ