فرق افشانلغتنامه دهخدافرق افشان . [ ف َ اَ ] (اِ مرکب ) شادباش . شاباش . نثار. آنچه بر سر کسی ریزند به شادی : همان صد دانه مروارید خوشاب به فرق افشان خسرو کرد پرتاب .نظامی .
فرقدیکشنری عربی به فارسیپراکنده کردن , متفرق کردن , پراکندگي کردن , ازهم پاشيدن , اسراف کردن , خالي کردن
کامرانلغتنامه دهخداکامران . (نف مرکب ) کسی که هرچه بخواهد برایش مهیا شود و کسی که در عشرت است . (فرهنگ نظام ). بهره مند و کامیاب در هر عزم و آرزویی . (ناظم الاطباء). سعادتمند پیرو
فرقدانلغتنامه دهخدافرقدان . [ ف َ ق َ ] (اِخ ) فرقدین . دو ستاره ٔ درخشان در صورت دب اصغر و به فارسی دو برادران گویند. (یادداشت به خط مؤلف ). و بدان دو در مساوات و عدم مفارقت مثل
منوچهرلغتنامه دهخدامنوچهر. [ م َ چ ِ ] (اِخ ) در اوستا منوش چیتهر (فرهنگ ایران باستان ). منوش چیتر یا منوچیتر . (ایران در زمان ساسانیان چ مکری ص 104 و 137). منوش چیهر . (مزدیسنا،
زرفشانلغتنامه دهخدازرفشان . [ زَف َ / ف ِ ] (نف مرکب ) افشاننده ٔ زر. (ناظم الاطباء). طلا. نثارکننده ٔ زر و جواهر. بخشنده ٔ زر : ندیده ست هرگز چنو هیچ زائرعطابخش آزاده ٔ زرفشانی .
زرافشانلغتنامه دهخدازرافشان . [ زَ اَ / زَ رَ ] (نف مرکب ) نثارکننده ٔ زر.افشاننده ٔ زر. پخش کننده ٔ طلا و سکه ٔ زر : چو بر گاه باشد زرافشان بودچو در جنگ باشد سرافشان بود. فردوسی .