فرغاریدنلغتنامه دهخدافرغاریدن . [ ف َ دَ ] (مص ) چیزی را خوب تر کردن و خیسانیدن در آب و غیره . رجوع به فرغار کردن شود. || به هم سرشتن و آغشته کردن . (برهان ). رجوع به فرغار و فرغردن
فرغائیدنلغتنامه دهخدافرغائیدن . [ ف َ دَ ] (مص ) فرغاریدن . فرغاییدن . (آنندراج ). رجوع به فرغاریدن شود.
فتاریدنلغتنامه دهخدافتاریدن . [ ف ِ دَ ] (مص ) کندن . || شکافتن و دریدن و پریشان ساختن . || از هم جدا کردن . || ریختن . (برهان ). رجوع به فتالیدن شود.
فرغائیدنلغتنامه دهخدافرغائیدن . [ ف َ دَ ] (مص ) فرغاریدن . فرغاییدن . (آنندراج ). رجوع به فرغاریدن شود.
خیساندنلغتنامه دهخداخیساندن . [ دَ ] (مص ) خیسانیدن . (ناظم الاطباء). ترنهادن . فرغاردن . فرغاریدن . شیبانیدن . شیوانیدن . آغاردن . آغاریدن . بیاغاریدن . آغوندن . نقوع . نقع. (یادد
فرغردهلغتنامه دهخدافرغرده . [ ف َ غ َ دَ / دِ ] (ن مف ) آغشته و به هم سرشته . (برهان ) : علم چون در نور حق فرغرده شدپس ز علمت نور یابد قوم لد. مولوی .رجوع به فرغار و فرغاریدن شود.