فرس ماژورفرهنگ فارسی عمید۱. زور و فشار.۲. (حقوق) حالتی غیر منتظره و اجتنابناپذیر که در آن انجام تعهد امکانپذیر نباشد.
فرس ماژورفرهنگ فارسی معین(فُ ژُ) [ فر. ] (اِ.) حالتی که شخص برخلاف میل مجبور به انجام یا ترک فعلی شود، قوة قهریه ، زور و فشار به گونه ای که نتوان از آن اجتناب کرد.
فرشلغتنامه دهخدافرش . [ ف َ ] (ع اِ) بساط افکنده . (منتهی الارب ). گستردنی . زیرانداز. قالی . (یادداشت به خط مؤلف ). مفروش از اسباب خانه . (اقرب الموارد) : از تو خالی نگارخانه ٔ جم فرش دیبا کشیده بر بجکم . رودکی .از وی بساطها و ف
فریزلغتنامه دهخدافریز. [ ف َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش خوسف شهرستان بیرجند. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فریزلغتنامه دهخدافریز. [ ف َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گل فریز بخش خوسف شهرستان بیرجند که دارای 491 تن سکنه است . آب آن از قنات و محصول آنجا غلات ، پنبه و میوه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فرسلغتنامه دهخدافرس . [ ف َ ] (اِخ )موضعی است مر هذیل را یا شهری از شهرهای ایشان . (منتهی الارب ). جایی است در خاک هذیل . (معجم البلدان ).
فرسلغتنامه دهخدافرس . [ ف َ ] (ع مص ) فروکوفتن و شکستن استخوان گردن شکار را. (منتهی الارب ). شکستن شیرگردن شکار خود را. فرس در اصل بدین معنی است و سپس در اثر کثرت استعمال به معنی قتل به طور کلی به کار رفته است . و در ذبح حیوان این عمل نهی شده است . (از اقرب الموارد). || شکار افکندن شیر و کشت
فرسلغتنامه دهخدافرس . [ ف َرَ ] (ع اِ) اسب تازی . (بحر الجواهر). اسب نر و ماده . ج ، اَفراس ، فُروس . (منتهی الارب ). حیوانی اهلی است که بیشتر در سواری به کار رود. مذکر آن را حصان و مؤنث آن را حِجر گویند. (اقرب الموارد) : قدم نه اول اندر شرع آنگاهی طریقت جوچو
فرسلغتنامه دهخدافرس . [ ف ِ ] (اِخ ) (قصرالَ ...) یکی از قصور چهارگانه ٔ حیره . (معجم البلدان از ادیبی ).
فرسلغتنامه دهخدافرس . [ ف ِ ] (اِخ ) کوهی است در عَدَنة، از آنجا تا نقره ٔ بنی مرةبن عوف بن کعب یک روز راه است . (معجم البلدان ).
تاریخ فرسلغتنامه دهخداتاریخ فرس . [ خ ِ ف ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رجوع به تاریخ قدیم و تاریخ یزدگردی شود.
چهار فرسلغتنامه دهخداچهار فرس . [ چ َ / چ ِ ف َ رَ ] (اِ مرکب ) (مرکب از چهار+ فرس ) چهارعنصر. چهارآخشیج . رجوع به چارفرس شود.
جنب الفرسلغتنامه دهخداجنب الفرس . [ ] (اِخ ) یکی از کواکب مربع فرس اعظم که آنرا جناح الفرس نیز خوانند. (یادداشت بخط مؤلف ) .
چارفرسلغتنامه دهخداچارفرس . [ ف َ رَ ] (اِ مرکب ) چارعنصر. (حاشیه ٔ لیلی و مجنون چ وحید) : آنگه شود این گره گشاده کز چارفرس شوی پیاده .نظامی (لیلی و مجنون ).
زبل الفرسلغتنامه دهخدازبل الفرس . [ زِ لُل ْ ف َ رَ ] (ع اِ مرکب ) همان عمل میکند سرگین اسب که سرگین خر میکند. (اختیارات بدیعی ). کود اسبی هم خشک و هم مقدار ازتش زیاد است . از کود گوسفندی هم زودتر تأثیر میکند. این کود هم چون خشک است برای اراضی سنگین سرد متناسب است و چون گرم است ، عموماً در خزانه